بیست وشش دی بود ، نشسته بودیم با امیر،از همه جا حرف می زدیم ، بیشتر از وضع تظاهرات درجاهای مختلف . منتظر نهار بودیم . صدای هلیکوپتر در ارتفاع پایین شنیده شد . درست از بالای خانه عبورکرد.پدرم سرآسیمه وارد اتاق شد. با هیجان زیاد گفت: ((این هلیکوپتر شاهه ، داره درمیره !)) .آن موقع حدود هفتادسال را شیرین داشت . نفهمیدم از کجا حدس زد . آن روزها پرواز هلیکوپتر در ارتفاع پایین خیلی عادی شده بود. خودش هم بعد تعجب کرده بود از اینکه توانسته این را بفهمد.
بیست یکم بهمن وقتی فرمان آمد که در خیابان بمانید ، بهترین کت و شلوارش را پوشید، شیک ترین کراواتش رازد، از ادوکلن من کمی کش رفت ، آمد سرکوچه و ایستاد...
دلم برایش تنگ شده ، دلم نمی سوزد برایش ، فقط دلم تنگ شده. گاهی که از آن طرف ها می گذرم یواشکی نگاه می کنم ، فکر کنم هنوز ایستاده.....
دلم برایش تنگ شده ، دلم نمی سوزد برایش ، فقط دلم تنگ شده. گاهی که از آن طرف ها می گذرم یواشکی نگاه می کنم ، فکر کنم هنوز ایستاده.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر