هوشنگ مرادی کرمانی
روبهرویش، روی صندلیِ لقولوقی نشسته بودم. نگاهش میکردم. دستهایش را، که مینوشت و خط میزد و کاغذها را با قیچی میبرید، و چسب میزد. تند کار میکرد، آخرین لحظههایِ زیرِ چاپ رفتنِ مجله بود و من مویِ دماغش شده بودم. همینجور نشسته بودم و زل زده بودم بهاش. عاقبت سرش را بلند کرد و گفت: «اسمِ داستانت چی بود؟»
گفتم: «کوچه، خوشبختها، دو دفعه آوردم میانِ کاغذهاتان گمش کردید. حالا باز نوشتم و آوردمش.»
بلند شد از اتاق رفت بیرون. چیزهایی که نوشته بود و قیچی کرده بود با خودش برد. بالأخره آمد. مردم تا آمد، از بس درودیوار را نگاه کردم و هی داستانم را خواندم و چشم به در دوختم.
داستانم را گرفت. نشست پشتِ میزش. دلم بدجوری میزد. چند سال بود که مینوشتم، برای دلم، برای دوستانم. حالا دلم میخواست یکی از آنها جایی چاپ شود. جایِ حسابی، جایی که آدمی مثلِ احمد شاملو، بخواند و بپسندد.
شاملو که داشت داستان مرا میخواند چشمهاش ناراحت بود. از قطرهچکانی که جلوش بود، تویِ چشمش قطره ریخت. و من هروقت سرش را بالا میگرفت ترس ورم میداشت. تو دلم میگفتم: «خسته شده، خوشش نیامده». دندانهایش هم درد میکرد؛ دندانهای جلوش. هی لبهای بالا و پاییناش را جمع میکرد و با دست فشار میداد به عقب، به دندانها که درد میکرد تا آرامشان کند.
دندانهاش درد میکرد، چشمهاش میسوخت، خسته بود و اولین داستان جوانِ شهرستانیِ آرزومند و سمجی را هم میخواند. دقمرگ شدم. جان کندم. از دور گردن میکشیدم که ببینم چه حالتی دارد. گاهی چهرهاش را کلمههایِ داستانم میدیدم که عینِ حباب از کفِ کاغذ بالا میآیند، به چشمهایش میرسند، میمانند تا جمله شوند بروند تو مغزش و اثرِ جمله و جملهها را رویِ پیشانی و جمعوجور کردنِ لبهایش ببینم. همراهِ چشمهاش داستانم را میخواندم. داستان را نمیدیدم، ولی میدانستم الان به خطِ چندم رسیده است و کدام جمله را میخواند.
عاقبت داستان را تمام کرد، کوتاه بود، همهاش پنج صفحه. تو چشمش قطره چکاند. پلکهایش را به هم زد، دستی به موهایِ بلند و فرفری و جوگندمیاش کشید. من همینجور نگاهش میکردم. حرف نمیزدم. مرا نگاه کرد و سیگاری گیراند و گفت: «خوب است. موضوعِ خوبی دارد. چاپ میشود. اما من باید روش کار کنم.»
با هم از دفترِ مجله خوشه توی خیابان صفی علیشاه بیرون آمدیم. باران نمنم میبارید. من دیدمش که پیاده رفت. بارانیِ شیریِ نیمداری تنش بود. یقة بارانی را زده بود بالا، رفت تو کوچهای. تو تاریکیِ شب گم شد. زیرِ باران میدویدم.
ده دقیقه بود که نویسنده شده بودم، سالِ 1347 ، آذرماه بود.
برگرفته از ماهنامه دریچه شماره 16 – صفحة115
حروفچین: فریبا حاجدایی
روبهرویش، روی صندلیِ لقولوقی نشسته بودم. نگاهش میکردم. دستهایش را، که مینوشت و خط میزد و کاغذها را با قیچی میبرید، و چسب میزد. تند کار میکرد، آخرین لحظههایِ زیرِ چاپ رفتنِ مجله بود و من مویِ دماغش شده بودم. همینجور نشسته بودم و زل زده بودم بهاش. عاقبت سرش را بلند کرد و گفت: «اسمِ داستانت چی بود؟»
گفتم: «کوچه، خوشبختها، دو دفعه آوردم میانِ کاغذهاتان گمش کردید. حالا باز نوشتم و آوردمش.»
بلند شد از اتاق رفت بیرون. چیزهایی که نوشته بود و قیچی کرده بود با خودش برد. بالأخره آمد. مردم تا آمد، از بس درودیوار را نگاه کردم و هی داستانم را خواندم و چشم به در دوختم.
داستانم را گرفت. نشست پشتِ میزش. دلم بدجوری میزد. چند سال بود که مینوشتم، برای دلم، برای دوستانم. حالا دلم میخواست یکی از آنها جایی چاپ شود. جایِ حسابی، جایی که آدمی مثلِ احمد شاملو، بخواند و بپسندد.
شاملو که داشت داستان مرا میخواند چشمهاش ناراحت بود. از قطرهچکانی که جلوش بود، تویِ چشمش قطره ریخت. و من هروقت سرش را بالا میگرفت ترس ورم میداشت. تو دلم میگفتم: «خسته شده، خوشش نیامده». دندانهایش هم درد میکرد؛ دندانهای جلوش. هی لبهای بالا و پاییناش را جمع میکرد و با دست فشار میداد به عقب، به دندانها که درد میکرد تا آرامشان کند.
دندانهاش درد میکرد، چشمهاش میسوخت، خسته بود و اولین داستان جوانِ شهرستانیِ آرزومند و سمجی را هم میخواند. دقمرگ شدم. جان کندم. از دور گردن میکشیدم که ببینم چه حالتی دارد. گاهی چهرهاش را کلمههایِ داستانم میدیدم که عینِ حباب از کفِ کاغذ بالا میآیند، به چشمهایش میرسند، میمانند تا جمله شوند بروند تو مغزش و اثرِ جمله و جملهها را رویِ پیشانی و جمعوجور کردنِ لبهایش ببینم. همراهِ چشمهاش داستانم را میخواندم. داستان را نمیدیدم، ولی میدانستم الان به خطِ چندم رسیده است و کدام جمله را میخواند.
عاقبت داستان را تمام کرد، کوتاه بود، همهاش پنج صفحه. تو چشمش قطره چکاند. پلکهایش را به هم زد، دستی به موهایِ بلند و فرفری و جوگندمیاش کشید. من همینجور نگاهش میکردم. حرف نمیزدم. مرا نگاه کرد و سیگاری گیراند و گفت: «خوب است. موضوعِ خوبی دارد. چاپ میشود. اما من باید روش کار کنم.»
با هم از دفترِ مجله خوشه توی خیابان صفی علیشاه بیرون آمدیم. باران نمنم میبارید. من دیدمش که پیاده رفت. بارانیِ شیریِ نیمداری تنش بود. یقة بارانی را زده بود بالا، رفت تو کوچهای. تو تاریکیِ شب گم شد. زیرِ باران میدویدم.
ده دقیقه بود که نویسنده شده بودم، سالِ 1347 ، آذرماه بود.
برگرفته از ماهنامه دریچه شماره 16 – صفحة115
حروفچین: فریبا حاجدایی
ورود به سایت :دیباچه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر