
یاداشتی از بابک داد منبع:فرصت نوشتن
سالها قبل اوايل دولت خاتمي،يكي از اصحاب دفتر(!) مرا مأمور كرد به ادعای
«انرژي درماني» كسي رسيدگي كنم كه طرحي چند ميلياردي داشت(وام دولتی
میخواست!) و مدعي بود با يك لحظه انرژي بخشي(!) هر مشكلي را در افراد
بيمار و دردمند و معتاد و غيره مرتفع ميكند و شفا ميدهد.مدعي بود با چند
ميليارد تومان تمامي معتادان كشور را به صف ميكند وظرف يك ماه(!) با يك شوك
كوچولو همه را ترك مي دهد! نامه اش را دادند بمن و قرار شد بررسي كنم و نتيجه
را جويا شوم و ببينم ادعاي اين فرد چقدر جدي است؟ شايد ديگر به دانشكده هاي
پزشكي و داروسازي و اينهمه مؤسسه بهزيستي و ترك اعتياد و فلان و بهمان
نيازي نداشته باشيم!
2
رفتم به مطب اين آقاي دكتر(!) ديدم چه غلغله اي است!همه زنان و مردان پولدار
و تيپهاي آنچناني و عطر و اودكلن و كراوات! ديدم اين «مرفهين بي درد» همچين
هم آدمهاي بي دردي نيستند!خانم منشي رفت داخل و ناگهان دكتر(!) با گفتن
سلام و welcome بيرون آمد و بلـــــند طوري كه بقيه بشنوند گفت «آسيستن
(دستيار) آقاي خاتمي آمدند!» رودست خوردم! تا ديدم خاتمي را خرج خودش
كرد حرصم گرفت! من هم بلــــــــــــندتر گفتم:« البته من فقط يك مامور رسيدگي
ساده هستم و براي بررسي درخواست شما آمده ام.اگر مراجعين محترم هم
نظري... حرفي... يا حتي شكايتي دارند تشريف بياورند تو!»
دكتر خيلي بور شد.رفتيم داخل.در را بست و گفت:«ولي از دفتر شنيدم
شما «دست راست» جناب پرزيدنت خاتمي هستيد!» گفتم:«نه! اگر اينطور
باشد خاتمي بايد چندهزار دست راست داشته باشد! من فقط گزارشگرشان
هستم و گاهي براي اين قبيل كارهاي ساده (خيلي پكر تر شد!) دفترشان
مرا مأمور ميكند.» از ميزان خشكي رفتار خودم حالم بهم خورده بود ولي
چاره اي هم نبود.حسي بمن ميگفت طرف كاسبكار است.بطور غريزي
گارد گرفته بودم.
2
ساعتي گذشت. دكتر روي منبر رفته بود و طرحش را توضيح ميداد.
گفتم:« بعد از من، بررسي علمي طرح شما را يك گروه دانشگاهي انجام
خواهند داد! اما فعلا" كارتان را نشان بدهيد.» يك خانم مسن را از مراجعين
بيرون «دستچين» كرد و آورد داخل.بعد نشاند روي صندلي.پيرزن گفت
:«اين آقاي دكتر معجزه ميكنن!ماه قبل سرطان خواهرم رو درمون كردن
الان ژيمناستيك و باله كار ميكنه! شصت سالشه ها!ولي مثل فنر بالا
و پايين ميپره! آروم و قرار نداره!» به شوخي گفتم:«شايد دچار بيش
فعالي شده باشن!»
دكتر گفت:«اين طبيعيه! انرژي من ميتونه مرده رو زنده كنه!» پيرزن آمده
بود براي علاج دوربيني چشمش تا موقع خواندن رمان «شراب خام!» مجبور
نباشد عينك بزند!چون گاهي با عينك خوابش ميبرد و عينك زيرش ميماند و
«تا حالا سه تا عينك شكستم روي همين شراب خام!»
3
دكتر رفت ايستاد بالاي سرش و مثل يك شعبده باز دستي دور سر پيرزن گرداند
و حالات عجيبي از خود «در» كرد و گفت:«بلند شو مادر!و ديگه عينك نزن!»
پيرزن در نقش يك شفايافته «برنادت!» بلند شد و كمي پلك بهم زد و گفت:«دنيا
نوراني شد!معجزه شد!»
خيلي بد بود! انصافا" بازيگر بدي بود! كاغذي را جلوي چشمش گرفتم و گفتم:«مادر
جان تبريك! خدارا شكر خوب شديد! اين كاغذ مال شما بود؟» چشمش را نزديك آورد
و دور كرد و پلكهايش را چلاند و بعد گفت:«نميدونم!» گفتم:«مگه الان نمي تونين بخونين؟»
گفت:«بذارين عينكمو در بيارم!» دكتر چشم غرّه اي به او رفت.پيرزن مثل اينكه
چيزي را فراموش كرده باشد به نقش شفايافتگي خود ادامه داد و گفت:«عينك
زدن و نزدن ديگه برام مهم نيست!دنيا! دنيا رو دارم يه جور ديگه اي مي بينم.»
3
صبر كرديم تا مراجعين رفتند.منشي هم رفت.دكتر در مطب را بست و آمد نشست.
هنوز از اسب ادعاهايش پايين نيامده بود.در حاليكه چندنفر از مراجعين عصباني
بودند كه بعد از چندماه هنوز تغييري نكرده اند يا بعضي پولشان را مي خواستند.
چند نفري هم مثل خانوم هاويشام آمده بودند براي «درمان افسردگي ثروتمندان»
تا يك انرژي هم از آقاي دكتر بگيرند و بروند پُزش را بين دوست و آشنا بدهند.
اما به جز آن پيرزن كه شراب خام ميخواند،دكتر ديگر هيچكس را جلوي من معالجه
نكرد.همه را در اتاق ديگري ميبرد و انرژي ميداد.به دكتر گفتم:«راجع به طرحتون
براي درمان معتادان توضيح بدين؟» گفت :«اشتباه نشه!درمان هرجور عادت!»
گفتم:«خب؟» گفت:« با يك شوك(!) انرژي هر عادتي را در فرد از بين ميبرم!»
گفتم:«هر عادتي؟» تأكيد كرد:«هر عادتي!» و توضيح داد:«عادت ناخن جويدن،
سيگار كشيدن،پرخوري،پرخوابي،مواد مخدر،شب ادراري و...» گفتم:«تست كنيم؟»
گفت:«بفرماييد!شما چه عادت مضري داريد؟» گفتم:«من سيگار ميكشم! تا امروز
قصد نداشتم تركش كنم چون بدي(!) ازش نديده بودم! ولي حالا حاضرم با انرژي
درماني شما تركش كنم!آيا ممكن و شدني هست؟» گفت:«آف كورس! كاري ميكنم
كه از بوي سيگارهم متنفر شويد.now!» بعد مثل يك گربه و بطرز وحشتناكي
بطرفم هجوم آورد.(now را هم غليظ گفته بود شده بود مثل ميوو!)
طوري حمله كرد كه يقين كردم:«شدم اولين شهيد دولت اصلاحات!!آن هم در چه
راهي؟!» آمد و ايستاد بالاي سرم و دستي دور سرم كشيد. گفت «چشمت را بسته
نگهدار والا انرژي ممكن است كورت كند!» گفتم:«ولي ميخوام ببينم!» گفت:
«ايمپوزيبل! كور ميشيد اونوقت آقاي خاتمي مياد ما رو از قاره آسيا بيرون ميكنه!»
چشمهام رو بستم. دور سرم حركت دوراني دستش را احساس كردم.چيزي مثل
برق كم ولتاژي روي موهايم حس كردم.موهايم سيخ مي شد!بعد سرم مورمور كرد.
بعد نور سبزي(!) به پشت پلكم خورد.بعد نور خاموش شد و دكتر گفت:«حالا آروم
بازشون كنيد!شما ديگه از سيگار متنفر هستين!»گفتم:«پيش باد!» موقع رفتن بود.
گفتم:«نتيجه را به اطلاع شما ميرسانيم!فقط اگه ممكنه دوربين منو از گوشه اتاق
برام بيارين!» سفيد شد! رنگش سفيد شد!«كدوم دوربين؟ كجا؟» گفتم:«من براي
اينكه كور نشم با خودم دوربين آورده بودم. اميدوارم انرژي شما دوربينو كور نكرده
باشه!» دروغ گفتم دوربينم بخاطر كارم،هميشه همراهم بود و آن ساعت خاموش بود.
با سري افكنده و خجل، دوربين را برايم آورد.گفت:«ماي گاد! يعني همه چيزو
ضبط كرده؟» گفتم:«anything!» گفت:«سيگار دارين؟» گفتم:«آف كورس!» سعي كرد
مثل تلقين به اموات به من هم القا كند:«واقعا" حس نمي كنين ازش بدتون اومده؟يعني
اصلا"حس نمي كنين ميخواين بندازيدش دور؟» گفتم:«آهااا» گفت:«خب چرا معطلين؟»
گفتم:«اول يه دونه ميكشم.بعد قول ميدم تركش كنم! تركش كاري نداره من هزار بار
ترك كردم!» از مطب كه بيرون مي آمدم خيابانها خلوت شده بود.هيچوقت مثل آن لحظه
هوس سيگار نكرده بودم.سيگارم را درآوردم و يكي روشن كردم و دودش را به آسمان
فوت كردم. اين يكي عجب كيفي داد! آقاي دكتر(!) كه ادعاي مرا پذيرفت و باور كرده بود دوربين كارهايش
را ضبط كرده،پرده ها را كنار زد و اقرار كرد كه كارش يكسره ...(شرح شعبده بازيش
براي صيانت از اسرار حرفه اي(!) سانسور مي شود!)... و گفت دارد بار و بنه اش
را جمع ميكند برود فيليپين يا بنگلادش يا سنگاپور! و براي همين دارد روي زبان انگليسي
اش كار ميكند!(wow!)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر