
بچه که بودیم اگر ظهرها شیطنت میکردیم و مزاحم خواب بزرگترها میشدیم ، ممکن بود ((یه سر - دوگوش)) بیاید و ما را بخورد ! لب حوض هم هر وقت میرفتیم ((پاکشک Pakeshak)) منتظر بود که با کوچکترین غفلتی ما را به زیر آب ببرد . یادش به خیر روزگار بی خبری . بزرگتر که شدیم به همهی اینها میخندیدیم و با خاطراتشان تفریح میکردیم .بیشتر که بزرگ شدیم تازه فهمیدیم زیاد هم پرت نیستند این حرفها .
صحبت از زبالههای اتمی است که در نقاط محروم به دریا میریزند و صحبت از بدبختی یک ملت است که دولتی ندارد تا برایش حداقلی از آینده را فراهم کند . آنجا در اعماق تاریخ ، در آخر دنیا ملتی که نه ، مردمی زندگی میکنند که برای زنده بودنشان به هر چیزی چنگ میاندازند حتی به اسلحه . اینها گرسنهاند و بیآینده . کودکانشان همانقدر حق زندگی دارند که کودکان ما .
برایشان اسلحه آوردیم که دشمنانمان را نابود کنند . وقتی برای ادامهی زندگی ، لولهی سلاح را به طرف خودمان برگرداندند ، اینبار اسلحه آوردیم که نابودشان کنیم . و چه پر بار آمدیم اینبار و جهانی هم برایمان کف زد !
نگاهشان کنید ، میخندند ، شاید برای اینکه وعدهی غذای گرمی را در خیال دیدهاند...

.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر