۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

شاید بارانی شدیم...


. ابرهای سیاه
. که راه بیفتند
. بادیدن ستاره ها
. دلشان روشن می شود و
. گریه شان را که
. خالی کردند
. خنده های رعد و
. و چشم های برقشان
. شب را
. بیدار خواهد کرد.
. تو هم
. پوستین سیاهت را
. در بیاور
. بیا با گل ها
. لبخندی بزنیم
. دنیا را چه دیدی؟
. شاید بارانی شدیم و
. سبزه ای از دلمان
. رست!
.


.

۱ نظر:

asoo گفت...

دانه ای خواهم کاشت پر از عشق و صفا
خالی از خشم و غضب
پر از مهر و وفا
تا روید از آن پاک درختی چه بلند

آره همه اون روزها میگذرند
شاید برای این نوشتم که یادم نرود اون شرایط رو پشت سر گذاشتم و هیچ وقت ادم به انتها دنیا نمیرسه
میتونم درکت کنم دردی که من تو هفت سال کشیدم تو همه رو یک جا دیدی و خوشحالم از اینکه داری زندگی میکنی