روشنفکران و هنرمندان درهر زمانی دلمشغولیهای خود را دارند و راه حلهای خاصی را برای ناملایماتی که آزارشان میدهد ارائه میکنند . داوری کردن در مورد آثاری که شرایط زمانی و مکانی ویژای را داشتهاند دقت و ظرافت ویژهای را هم میطلبد .بعضی از آثار به دلایل مختلف در یک دوره برای قشری از مردم جنبههای برجستهای پیدا میکند و در اذهان آنان تا زمانی دور باقی میماند ، یکی از این آثار شعری است بنام (( کاروان )) ازشاعر بزرگ هوشنگ ابتهاج (( ه . الف . سایه )) که در دوران خود با اقبال زیادی روبرو شده بود و برای نسلی که در دوران پرتلاطم سالهای 30 حضور داشت بیادماندنی و دوست داشتنی بود .این شعر که تا اواخر سالهای دههی پنجاه نیز هنوز زمزمه میشد نمایانگر روحیات برخی از روشنفکران آن دوران است .تاریخ سرایش شعر 1331 است و ظاهرا دختری بنام (( گالیا )) واقعا وجود داشته و شاعر دل در گرواش سپرده بوده. افسوس که آن همه شور ، در مسلخ کودتاو ندانستنهای خودمان قربانی شد وبا سپاس از دوستی که کتاب (( برگزیده شعر سایه - به انتخاب استاد شفیعی کدکنی )) را به من محبت کرد .
.
ديراست گاليا !
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان !
ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه!
دير است گاليا!
به ره افتاد کاروان .
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان !
ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه!
دير است گاليا!
به ره افتاد کاروان .
عشق من و تو ؟... آه
اين هم حکايتي است
اما درين زمانه که درمانده هر کسي
از بهر نان شب ،
ديگر براي عشق و حکايت مجال نيست .
شاد و شکفته ، در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهي افروخت تابناک .
امشب هزار دختر هم سال تو، ولي
خوابيده اند گرسنه و لخت ، روي خاک .
زيباست رقص و ناز سرانگشتهاي تو
بر پرده هاي ساز ،
اما هزار دختر بافنده اين زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت هاي شان
جان مي کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقيري که بيش از آن
پرتاب مي کني تو به دامان يک گدا .
وين فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگاني آنان گرفته رنگ .
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ .
اينجا به خاک خفته هزار آرزوي پاک
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شيرين بي گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان ...
دير است گاليا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست
هرچيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان .
هنگامه رهايي لبها ودست هاست
عصيان زندگي ست .
در روي من مخند !
شيريني نگاه تو بر من حرام باد !
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق !
بر من حرام باد تپش هاي قلب شاد !
ياران من به بند :
در دخمه هاي تيره و نمناک باغشاه ،
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارک ،
در هر کنار و گوشه اين دوزخ سياه .
زود است گاليا !
در گوش من فسانه دلداگي مخوان !
کنون ز من ترانه شوريدگي مخواه !
زود است گاليا !
نرسيده ست کاروان ...
روزي که بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريک شب شکافت ،
روزي که آفتاب
از هرچه دريچه تافت ،
روزي که گونه و لب ياران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازيافت ،
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها ،
سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان ،
سوي تو ،
عشق من !
۱ نظر:
زود است گالیا......
دیر است گالیا
هر چند خیلی به این موضوع ربطی نداره ولی همیشه قید زمانی وجود داره همیشه بحث بودن و نبودن .......
وای من فقط در اولین فرصت میخوام برم این فیلم جدید بیضایی رو ببینم.
بقیه زیاد برام مهم نیستن.
ارسال یک نظر