۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

ما (( مردمیم )) و (( می‌مانیم ))

.

داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم، صبح‌ها مدرسه، دانشگاه یا کارو کاسبی ویا خانه داری، بعد از ظهرها هم هرکس به کاری بود، یکی دنبال جبران بدهکاری، یکی درفکر خرید خانه‌ی نو. سلامتی پدر، موفقیت فرزند، رد شدن از غول کنکور، دست پیدا کردن به شغل بهتر یا موقعیت پولسازتر، این‌ها هم مشغولیات فکری‌مان بود. برنامه‌ها هم ردیف بود، سریال‌های اشک در‌آر (( سیما )) و اگر نبود، کانال‌های ماهواره و رقص وآواز و فیلم و سریال و این آخری‌ها هم (( لاست )) و از این حرف‌ها. ((جومونگ)) هم آمده بود سر سفره‌هامان و ((سوسانو)) را هفته‌ای دوبار می‌دیدیم و تکرارش هم روز بعد. بزرگ‌ترین چالش غیر شخصی‌مان را فردوسی پور رقم می‌زد با دست کردن در لانه‌ی زنبور مافیای فوتبال و انگل‌هایش. دل نگرانی‌مان شده بود فحش‌های برادر دکتر مایلی کهن و توطئه ‌های برادر دکتر قلعه نوئی با لمپن‌هایش.

داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم، تفاوت (( در باره‌ی الی )) با (( اخراجی )) ها را در چهارده روایت بررسی می‌کردیم. غصه‌ی آسم مادر را بادیدن (( ریدر )) تلافی می‌کردیم. داشتیم عادت می‌کردیم، خبرهای سیاسی برایمان جالب نبود، دانشگاه کلمبیا، سوئیس، سخنرانی در سازمان ملل، جارو جنجال‌های منطقه‌ای و جهانی هیچ‌کدام برایمان جالب نبود، مهم هم نبود. ما مردم بودیم، مردمی از طبقه‌ی میانی، متوسط، همچون افکارمان که متوسط بود و معمولی. ما آموخته بودیم که ((خط)) چیست و ((قرمز)) یعنی چه، کاری هم به این حرف‌ها نداشتیم. ما در همه چیز متوسط بودیم، هوش‌مان درست مثل وضع زندگی‌مان متوسط بود. ما فقط زندگی می‌کردیم. به دروغ‌های رسانه‌ای هم عادت کرده بودیم، بزرگترین، قوی‌ترین، آزادترین، ..ترین، ..ترین، ..ترین. آن‌ها (( ترین )) بودند و ما زندگی‌مان را می‌کردیم. مردم همیشه همین‌طورند، زندگی‌شان را می‌کنند.

آن‌ها هم داشتند زندگی‌شان را می‌کردند، گیرم که با هیجان بیشتر، با حوادث بیشتر، با دردسر بیشتر. ما و آن‌ها، خیلی کاری به کار هم نداشتیم. آن‌ها هم کاری به کار ما نداشتند. لااقل خیلی کاری به کارمان نداشتند. گاهی سر‌به سرمان می‌گذاشتند که چیز‌هایی را یاد‌آوری کنند. هر چند وقتی، موضوعی برای یادآوری وجود داشت، هر هفت صبحی که در ورودی مترو با کوه‌پیکرانی مواجه می‌شدی که آمده بودند بهشت رفتنت را بیمه کنند، هر پنج عصری که به خانه‌ات می‌آمدند که از شر وسوسه‌های ماهواره‌ای خلاصت کنند، بیادت می‌آمد که فراموششان نکنی. ما زندگی‌مان را می‌کردیم، روزها و سال‌ها و قرن‌ها برما گذشته بود و آموخته بودیم که زندگی‌مان را بکنیم. از(( اسماعیل )) و(( نادر)) نصیبی نبرده بودیم، از ((رضا)) و پسرش هم خیری ندیده بودیم.ما مردم بودیم، برای خودمان زندگی می کردیم. این آمدن و رفتن‌ها را آموخته بودیم و بیشترین هنرمان دوری از موج‌ها بود. می‌آمدند و می‌رفتند، و همه می‌خواستند (( ابدی )) باشند و ما تحمل می‌کردیم. ما کاری به کار آن‌ها نداشتیم، آن‌ها هم (( خیلی )) کاری به کارمان نداشتند. مگر وقتی که لازممان داشته باشند، برای جنگی یا مراسمی، برای بازی در نقش سیاهی لشکر. و ما می‌دانستیم که (( مائیم )) که می‌مانیم. این مسافران قرن‌ها، این مستاجرین خانه‌ی بالایی، لاجرم روزی خواهند رفت . و ما می‌مانیم، همچون همیشه و زندگی‌مان را می‌کنیم، چون (( ما مردمیم )).

همه چیز معمولی بود، مانند همیشه ، تا دوباره صدایمان کردند که : بیایید، با شتاب بیایید، کارتان داریم. قرار بر بازی بود، بازیگرانی در صحنه و ما، که مقرر بود تماشاگرانی باشیم نه در سکوت که نقش خویش را به درستی باید اجرا می‌کردیم.

صحنه آماده بود و مهیا و همه آماده، ما هم به کناری به نظاره که روزگارمان را چه مقدر می‌کنند. اما بازی‌گردان‌ها خطا کردند، نقش‌نامه درست تنظیم نشده بود، بازیگران نا آماده بودند و نقش را آنچنان که تجویزشان کرده‌بودند در نیافتند. و ما که مردم بودیم این را دریافتیم و بیادمان آمد آرزوی سال‌ها و قرن‌ها، رشته از دست گسست، هنگامه‌ای برپاشد. نسخه‌های قدیم دیگر به‌کار نیامد، حالا ما در صحنه بودیم ، دیگر نه برای تماشا که خود ، بازیگر شدیم، ما مردمی بودیم که بازیگر شده بودیم و اکنون احساس می‌کردیم که تا بازی‌گردانی راهی نمانده است. ما خواستیم آن چیزهایی را که ((قرار نبود)) بخواهیم، اما ماهم (( قرارمان )) نمانده بود، که شادی را گامی و فقط گامی در جلو می‌دیدیم. به ناگهان بازی‌گر و بازی گردان و تماشاگر یکی شدند و نقش باختند. و شد آن‌چه که نباید می‌شد، و پرده‌ها به کنار رفت. ما مردم بودیم و متحیر از معجزه‌ای که داشتیم می‌ساختیم. معجزه‌ای کارِ دست، کارِدست‌های خودمان .

و لازم شد که به‌یاد بیاوریم، لازم شد که به‌یادمان بیاورند که ما (( فقط )) مردمیم، ما (( فقط )) تماشاگر باید باشیم. دست‌ها در کار شد، و شد آن‌چه نباید می‌شد. نقاب‌ها بر کنار رفت و دندان‌های خشم ‌گین نمایان، و ما که مردم بودیم دیدیم آن‌چه را (( قرارمان)) نبود تا ببینیم. و هنگامه‌ای به پا شد و طوفانی. صدای‌مان بسته شد تا (( سیما )) بجای‌مان سخن بگوید و (( ندا )) ی‌مان رفت تا (( ندبه )) را به جایش بنشانند.

اما ما مردمیم و می‌مانیم، و روزی ، هرچند دور، از این قصه (( به تلخی )) یاد می‌کنیم، ما مردمیم وسرشاریم از (( ندا )) . قصه‌ی پر غصه‌مان را برای فرزندمانمان خواهیم گفت، و خواهیم گفت که: ما مهره نبودیم، ما مهره نیستیم...

۴ نظر:

sara گفت...

سکوت سرشار از ناگفته هاست

مکتوب گفت...

سلام .
استاد چه زیبا نوشتید . دست مریزاد . در مورد ندا هم حقیقتا زیبا نوشتید و اشکمان را در اوردید .
اما چه بخواهیم چه نخواهیم زندگی پر است از این پرده ها . که وقتی میفهمیم فریب بوده که حتی برای خشممان جوابی نیست .

asoo گفت...

به هر حال من امروز موفق شدم صفحه نظرات وبلاگ رو باز کنم

گویند بارانی باید تا که رنگین کمانی براید...........

حبیب گفت...

دوست عزیز
از این‌همه راه که با تپش قلب ایران من کوتاه‌تر می‌نماید دستان توانمندت را می‌فشارم و صورت خورشید‌وش‌ات رامی‌بوسم.