.
هرکس از نظر روحی ظرفیتی دارد، وقتی متوجه شدم که ظرفیتم پُر شده و همین روزهاست که سر ریز کند چند روزی به خودم مرخصی دادم، استحقاقی یا استعلاجیَش را نفهمیدم اما تلاش کردم تاکمی از دنبال کردن مستقیم اخبار خود داری کنم. همان چیزهایی که اطرافیان نقل میکنند کافی است. فوتبال نمیتوانم نگاه کنم، جومونگ هم دیگر نمیچسبد، و حتی فیلمهای بزن بزن ماهوارهها هم آرامش بخش نیستند باید یک راهی پیدا میکردم برای فکر نکردن، به چیزهای دیگری فکر کردن که شوخی است، بهترین کار فکر نکردن است اما مگر میشود؟ و فکر که میکنی، فقط یک رنگ میبینی، فقط یک رنگ و آنهم سیاه!
برای اینکه کاری بکنی باید وجود داشته باشی و شرط اولِ وجود داشتن، روحیهی خوب است و وقتی همه چیز را سیاه ببینی دیگر چه روحیهای باقی میماند؟ امروز اعتصابم را کمی شکستم، خبر نخواندم فقط رفتم چهارتا و نصفی وبلاگ را نگاه کردم و باز همان سیاهی بود و سیاهی ، و لرزشِ دست و تپشِ قلب و نمِ چشم. این وبلاگها خیلی بیرحم هستند، این گوگل ریدر خیلی بیرحم است.و این رنگها خیلی سیاهند.
اماباید تفاوتی باشد بین سیاه دیدن و دیدن ِ سیاهی. فکر میکنم نکته همینجاست. گاهی فراموش میشود واقعیات، چیزی که هست و وجود دارد سیاهی است، این سیاهی میکوشد تو را وادار کند به سیاه دیدن. و تو اگر این را بفهمی و درکش کنی همه چیز فرق خواهد کرد. نقطهی روشنگری است برای من و نقطهی وحشتناکی است برای ((آنان)) !
باید یاد بگیریم، عادت کنیم، باید کشف کنیم این راز را . این سیاهی را نمیپذیرم ، سیاه نمیبینم، فقط سیاهی را میبینم و از دیدنش خوشحال میشوم چون اگر بتوانی سیاهی را ببینی، اگر بتوانی آلودگی را ببینی معنای سادهاش این میشود که هنوز توانایی این را داری که رنگها را تشخیص بدهی و از بیرون قضاوتشان کنی، هنوز نتوانستهاند احاطهات کنند، نتوانستهاند عادتت بدهند. اطمینان دارم که هیچگاه نخواهند توانست!
شاملو میگوید: یک شاخه/ در سیاهیِ جنگل/ به سوی نور/ فریاد میکشد.
او هم سیاه نمیدید بلکه سیاهی را میدید.
اطمینان دارم که وحشتِ بزرگشان همین است: فهمیدهاند که ما سیاهی را باور نداریم!
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر