۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

همراه شو عزيز

.
خوشحالم كه از آن دوران گذشتيم. خوشحالم كه اين تنگ چشمي‌ها و كوردلي‌ها درانديشه‌هاي اكثريت بي‌شمار مردم جهان اثرگذار نبوده است. خوشحالم از اين كه اين همه نفرت، اين همه خشونت و اين همه ناداني را ازاين به‌بعد كمتر خواهيم ديد. قبلا پستي داشتم به‌اسم (( بهشت از راه زاهدان )) . در آن‌پست تلاش كرده بودم توضيح بدهم كه تفكر طالباني، تنها مختص طالبان نيست و هرنوع ديدگاهي كه خود را برتر از ديگران بداند و اعتقاد داشته باشد كه با خون و آتش و انفجار مي‌شود مردم را به‌بهشت برد، نتيجه‌اي يك‌سان دارد. به‌نظرم هيچ فرقي نمي‌كند كه تعصب فرقه‌اي در پوششي از ناسيوناليسم جلوه‌گر شود يا مذهب و يا ماركسيسم. 
در كتاب جمعه  دو شعر را ديدم كه متعلق به‌شاعري كرد است. من او را نمي‌شناسم و نمي‌دانم كه بوده و الآن كجاست، اما انديشه‌هايش را مي‌توان از لابه‌لاي همين سطور شناخت. 
فكر مي‌كنم كه اين حق را داشته باشم كه(حداقل) از جانب خودم اعلام كنم: آن بهشتي را كه وعده‌اش را مي‌دهيد نمي‌خواهم. من به‌شما به عنوان پديده‌هاي تاريخي نگاه مي‌كنم كه تاريخ مصرفشان گذشته، شايد به‌درد مطالعه‌ي پژوهش‌گران بخوريد. اما خيال باطلي است اگر تصور كنيد كه حرفتان و منطقتان(منطق؟؟؟) را خريداريم. آن‌چه ما مي‌خواهيم، ساختن دنياي ديگري است كه تاروپودش از شادي باشد و جايگاهي والا براي كرامت عظيم انساني.
.
اين دوشعر را بخوانيد، انگار كه بن لادن، ظواهري و زرقاوي حرف مي‌زنند، انگار كه پل پت و خمرهاي سرخ اعلاميه مي‌دهند، انگار كه صرب‌هاي يوگسلاوي فرياد مي‌زنند، انگار كه...
.

چند شعر از لطیف هلمت، شاعر بزرگ کُرد
دختری را دوست می‌دارم...


دختری را دوست می‌دارم
که مژگانش را
یک به‌یک بنشاند
و شهر را پَرچینی کند.
دختری را دوست می‌دارم
که گیسوانش را
رشته رشته بچیند
و ریسمانِ داری بسازد
کیفرِ ستم‌گران را.

......................................................


آفتاب


سرزمینِ من تابوتی نیست
که به‌خاکش توان سپرد
زیر فشار چکمه‌ی زنگاری زمان.

سرزمین من بُمبی‌است،
روزی منفجر خواهد شد
تا آفتاب
رشته رشته تقسیم شود
میان خانه‌ها.
.



۳ نظر:

بامداد گفت...

تعبیر جالبی بود که بهشت از راه زاهدان .....
و اینکه خشونت خوشنت است چه طالبان و چهع غیر آن

پیر فرزانه گفت...

روزهایی بود که این اشعار حماسه بود. روزهایی بود که این اشعار ارزش بود . روزهایی بود که ما فکر می کردیم عدالت را می توان با انفجار خورشید تکه تکه کردو به همه تقدیم نمود.روزهایی که نان را با دشنه به تساوی پاره می کردیم و در دستان ترک خورده رنج دیدگان به صدقه می دادیم . من هم خوشحالم که آن روزها گذشت . من هم خوشحالم که از آن روزها گذشتیم .

م.ایلنان گفت...

وه که چه شورانگیز فریاد آزادی خواهی در تمام ادوار تاریخ پیچیده و چه دردناک که از آن همه فریاد گاهی تنها یادی می‌ماند، پر از درد و رنج و اندوه تا روزی که "کرامت" انسان چیزی چنان بدیهی باشد که نبودش مانند نبود هوا، همه‌ی انسانیت را به تکاپو وادارد. چه کسی می‌تواند بدون هوا زندگی کند؟ چگونه است که همه‌ی ما داریم کم کم با خلاء انسانیت زندگی می‌کنیم و دارد یادمان می‌رود که فارغ از بکن نکن‌های همیشگی همه‌ی ایده‌ئولژی‌ها، این انسان است که ارزش دارد و ذات انسانی برتر از همه‌ی ایده‌ئولژی‌هاست...دارد کم‌کم یادم می رود دوست ِ من.