بافیلم خاک آشنا مشکل دارم:
تحول پسرک باور کردنی نیست این جوان بی قید ((حلقه دار)) ناگهان و بدون هیج دلیل قابل قبولی تبدیل می شود به((حسنی نگو، یه دسته گل))
شوهر کردن معشوقه قدیمی طبیعی نیست و همانطور که ترک شوهر و بازگشتش به ایران.
رفتار خواهر ((چهار شوهره)) در ارتباط با پسر منطقی و باور پذیر نیست و بخصوص اینکه کسی با چنین مشخصاتی خود را متعهد می بیند که بیماری معشوقه را ((حتما )) اطلاع رسانی کند.
تحول رفتاری استاد نقاش و باز گشتش به دنیا و آشتی کردنش با اجتماع درک شدنی نیست.
مامور برق به جرم ((دست زدن به لانه زنبورهای وحشی))مجازات مرگ را میپذیرد، همانطور که پسرک ریسک کشته شدن بهدست پیشمرگه ها را میپذیرد و همه هم با پیش بینی وخرافه گویی زن پیشخدمت انجام میگیرد.
ورود جوانان مثلا بی قید و لاابلی و خروج مودبانه از خانه آن هم نصف شب خیلی تصنعی است و بی دلیل.
قاچاقیان داخل غار و داخل زندان که ناگهان هم غیب و در اثر معجزه ناپدید می شوند خیلی مطلب دارد!
چوپان دیوانه ای که نقش وسایل ارتباطی را بازی می کند هم فکر می کنم متعلق به این دوران نیست....
در نهایت فکر می کنم شخصیت، شان و منزلت بهمن فرمانآرا بسیار بیش از این (( چیزی)) باشد که به عنوان فیلم دیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر