۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

پیامی از گذشته


یک نوشته پیدا کردم مال چند سال پیش . مال یکی از اون شبای مخصوص که بعضی ها دارند .
نمی دونستم چکارش کنم . نتونستم ندیده بگیرمش . یک حرف هایی نباید زده بشه . اما اگه زده شد ، سخت بشه جمعش کرد .

پس آوردمش اینجا . می دونم بعضیا می فهمنش :



هی ، بزرگ ؛ میشنوی ؟ فرهاد داره می خونه . خیلی وقته .چندساعت شاید .معلوم نیست تاکی باید بخونه .

بدستور من امشب اومده و هرقطعه ش رو هزار بار می خونه . ((آینه)) با سه اجرا

– ((جمعه)) با چهار اجرا –((هفته خاکستری)) و((کودکانه)) – و اون یکی که خیلی مرا می ترسونه –همان ((جغد بارون خورده)) – یادت که نرفته – همیشه از این آهنگ

می ترسیدم – همیشه تصورم این بوده که ((هدایت ))موقع خودکشی حتما به این آهنگ گوش می کرده . و حالا ((توهم با من نبودی )).... ! یادت هست که دفعه اول و دوم وچندم اصلا نفهمیدم چی می گه ؟ تا این که یک
روز خودش برام گفت – توبزرگراه همت بودم – طبق معمول در راهبندون مزخرف همیشگی و داشتم

با دستگاه پخش جدیدم فرهاد گوش می کردم که یک دفعه با همان اخم همیشگی و با کلی غرور

و افاده مثل بچه آدم به چشمام زل زد وگفت :((ابله)) . به همین سادگی و به آرومی . میتونم برای

شنیدن هر حرف کلمه اش صدبار قسم بخورم . همینطوری اومد و گفت : ((ابله)) . دیگه چیزی

نگفت . نیازی نبود چیزی بگه . اون وقت در حالی که دور شدنش را تماشا می کردم تازه

فهمیدم که ((توهم با من نبودی)) یعنی چی! خیلی تلاش کردم براش قیافه بگیرم .یک کمی پز بده

که یعنی مردک! ابله خودتی .من حالا دیگر اون نیستم . اون پسرجوونه ؛

هرکی که بود رفته وتو الان داری با آدمی حرف می زنی که برای خودش خیلی کس شده . من

حالا کلی چیز یادگرفته ام ... من حالا ...... ولی اورفت . دیگه نیگامم نکرد . هیچ وقت نیگام

نکرده بود و حالا هم شاید تصور من بود که درست تو چشمام زل زده بود .انوقت کاری را

کردم که باید می کردم . شیشه بالا .صدا حداکثر . تغییر مسیر بطرف پشت پارک طالقانی و یک

دل سیر گریه کردن .....!


دلم براش تنگ شده . بزرگ ! دلم برا ی اون پسره تنگ شده . خیلی ساده و صمیمی بود .

شاملوش رو داشت و فرهادشو . سینما تخت جمشید که هنوز(( عصر جدید))و شیک نشده بود .

برگ های خیابون پشت دانشگاه . آبجوی شمس بیست و پنج زاری . بچه های سینما آزاد –

بچه های سینما جوان – چه حالی می داد حمید مصدق خوندن


تازه جواد معروفی هم کشف شده بود و شور امیراف . نمایشهای سالن دانشگاه . کنسرت های

سالن هنرها . شیطنت های جوونی . دیدن ((مادر)) تو انجمن شوروی چه کیفی می داد . گاو و

پستچی و هالو . و بعدش طبیعت بیجان سهراب . تشنگی فرصت انتخاب رو نمی داد صمد ؛ آل

احمد؛ گورکی ؛ چخوف ؛ هدایت ، کامو و کافکا . تازه اون خوش تیپه هم که از همه مهمتر بود

هنوز منبع درستی نبود و نمی شد خیلی شناختش ولی می شد درباره اش حرف زد و حال کرد

پیدا کردن عکساش با فیدل چه سخت بود ولی می ارزید به زحمتش .

تو که خوب یادته بزرگ اونا اشکشون راحت در می اومد ؛ براحتی با سرگذشت حیدرخان ؛ با

شنیدن نوار کوراوغلو ؛ و محشرتر ازهمه شازده کوچولو که چه صمیمی بود وبزرگ . شب

رضا موتوری رو که دیگه حتما یادته از خیابون شاه تا تاج نصفه شب پیاده و زمزمه کردن –

همین که الان فرهاد برای دفعه نمی دونم چندم داره می خونه – بعدش تو سرو کلت پیدا شد .

بابرشت با سارتر . تو جنس های درهم رو سوا کردی . کلی زور زدی که فرق نیما رو با

انگلس حالی کنی . اریک فون دیکن ممنوع شد . اقتصاد جای نصرت رحمانی رو گرفت .

اصول مقدماتی فلسفه رو حتا می خواستی مثل آمپول تزریق کنی . دختر بازی ممنوع ؛ عشق

ممنوع ؛ سینما ونک ممنوع ؛ ((غروبا که میشن روشن چراغا ممنوع)) ؛ تاج پرسپولیس ممنوع ؛

خلاصه اونچه که مزه زندگی می داد ممنوع کامل شد .



بزرگ ؛ گفته بودی با این چیزا خودمون رو پیدا می کنیم . آدم که نه (( انسان )) می شیم .

می ریم قاطی بزرگا . زدی پسره رو داغوونش کردی . پاکترو صادق تر از همه بود .

بتهوونشو گرفتی . موتزارتشو ریختی دور . که چی که بسازیش . که آدم از توش دربیاری . که

برای خودش کسی بشه . که مفید باشه و متعهد . بعدش شلوغ شد . قرار بود بگی چی داره

میشه که هیچ وقت نگفتی . یعنی بعدا معلوم شد که نمی تونستی بگی . خودت هم بلد نبودی .

تو شلوغیا یه روز همونیو گفتی که قبلا هم بارها گفته بودی . گفتی یه روز همه خوبی ها جمع

می شن یه روز حق به حق دار می رسه . یادته شعر خسرو رو می خوندی که (( هر قطره

خون تو محراب می شود ... )) . یه روز دیگه لازم نیست بترسیم .از چی و از کی مهم نیست

مهم اینه که دیگه نمی ترسیم .

آره بزرگ ! شلوغ شد و شلوغتر . همه چی قاطی شد . هم سارتر رفت و هم کامو . هدایت و

ساعدی روهم کسی تحویل نمی گرفت . موتزارت و بتهوون هم که خیلی وقت بود رفته

بودن .بچه ها هم رفتن . هرکدوم از یه طرف . هرکدوم به یه طرف . هیشکی نموند که جمع

بشه . دیگه پسر ه رو ندیدمش . دیگه خیلی ازش خبر نداشتم . اولش فکر کردم کاملا گم شده .

ولی گاهی می دیدمش که داره دست و پا میزنه . گیج و گم بود . بعدش رفت پی زندگیش .

همونی که می گفتی (( ادای زندگی رو درآوردن )) . یه لقمه نون و زن و بچه و از این حرفا . دلم

براش تنگ شده بود .


راستشو می خوای بزرگ ؟ بهتر بود که کاملا گم می شد و دیگه برنمی گشت . اونطوری

تکلیف خودش و تکلیف بقیه هم روشن تربود . اما اینطوری خیلی سخته . چند روز پیش

دوباره دیدمش ؛ شادنبود ؛ راحت نبود ؛ خیلی حقه بازی کرده بود و به خیلی از حرفات گوش

نداده بود . یواشکی موتزارت گوش می کرد و شاملو می خوند . دوباره شازده کوچولو رو

گرفته بود دستش . هنوزم منتظر بود که یه روز صداکنن که آدم خوبا بیان . هنوزم اشکش

فوری درمیومد . خیلی چیزاش دوباره همون شده بود ولی یه فرق اساسی می کرد یه چیزایی

عوض شده بود .نگاه که کردم بیشتر از همه یه چیزی توچشمم خورد .

پسرک (( پیرمرد )) شده بود .






آذر 85



۳ نظر:

Nafiseh گفت...

خیلی قشنگ بود. تا تهش خوندم. کم پیش میاد نوشته ای رو تا تهش بخونم.

ناشناس گفت...

محشررررررررررررررررررررررررررره

Unknown گفت...

شروع کردم وبلاگتون را از اول می خونم. باورتون میشه که من که پیش خودم این همه ادعای هواداری وبلاگتون را می کنم، هنوز همه نوشته ها را نخوندم؟ یعنی راستش را بخواهید وقت نکردم که بخونم. وقت منظورم از نظر زمانی نیست. از نظر روحی میگم. به هر حال امروز این نامه را خوندم. نمی دونم کی من هم این حرف ها را به خودم خواهم زد و آن روز اینقدر گذشته ام پربار خواهد بود که ازش به خوشی یاد کنم یا نه. در هر حال به نظر من این پسرک هنوز هست و پیرمرد نشده. اگه شده بود من با دیدن عکستون و فهمیدن سن و سالتون اینقدر جا نمی خوردم.