۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

ققنوس


این شعر هم از دوستی است که قبلا هم شعری از او در همین‌جا درج شده بود :








ققنوس




خاکستر بال سوخته‌ی ققنوس

درباد پرواز کهنه

تا ارتفاع سفید قله‌های یخ زده

بر فراز کومه‌ای که هنوز

رخت عزا

برهره‌ی دیوار کاهگلیش

در اهتزاز است .




استخوان‌های شکسته

نفس نمی‌کشند

و جوانه‌های تردید گل بوته‌های سرخ

باهرم گرم آفتاب

برخط پرواز پرستوها

چشم می‌گشایند .



رهایی

دغدغه‌ی تردید است

درجسم خسته‌ای که

جهان را به حجم کوچک دانایی خویش

ترسیم می‌کند .


آسان نیست

آن‌گاه که همه‌ی کهنسالگی باورت را

با داغ و درفش و تعزیر

برچهارسوق تمشیت

سلاخی کنند .


ماندن

وسوسه‌ی اثیری تعلق است

درهمهمه‌ی نابکار غربت صداهایی از تباری غریب

که تقدیر نانوشته‌ات را رقم می‌زنند .



رفتن

تردیدی است مالامال

درعبور از آتش و خاکستر

باته مانده‌ی استخوان‌های شکسته

بردوش .



ماندن

رفتن

و فرجامی را بی‌اختیار برگزیدن

تاوان رویایی کومه‌ای است

که دیگر

ازخاطره‌ها کوچ کرده است.‌



ا-م

1378

هیچ نظری موجود نیست: