۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

در امتداد زرد خیابان

.

زرد پوشان به چه می اندیشند ؟
صف به صف
ستوار
استاده به جای ،
چون ستون هایی ازپولاد
که برآنها بامی از باد ...
به چه می اندیشند این مردان ؟
می تواند بود
آیا
کانسوی دانستن
دردی انداخته باشد چنگ
با دل این بیدردان ؟
- بیدردان ؟
- آری :
اینچنین ، از دور که بینی شان ، پنداری .
درنگاه هریک
چنبره ی ساکت بی حسی پرهولی ست
همچنان ماری افسرده زسرمای زمستانی .
وای ،
وای اگرسربردارند .
پدرانشان درمزرعه دارند دیانت می کارند .
ونگاه هریک
- فواره ای از حیرت ،
برشده تا دل افلاک –
گوئیا می گوید :
- (( ابرها ، این همه ابر ، این همه ابر ،
آخر از چیست که امسال نمی بارند ؟ ... ))
آه باید ، به حقیقت باید ،
باید اینان بپذیرند
آن صدا را کز غرش هر رعد به گوش آید :
- (( ابرها گاوانند .
شیرشان را می خواهی نوشید ؟
آستین هارابایدبالابزنی
و پذیرا باشی امکان لگدخوردن را .
ابرها را باید دوشید .
ورنه از اشگ برافروزی اگر صدفانوس
تیرگی های افق را در چارجهت
همچنان خالی خواهی دید ،
ورنکوترنگری
پس هربارش مصنوعی نیز
خشکسالی خواهی دید...))
پدرانشان درمزرعه دارند دیانت می کارند .
وبرادرهاشان ، درغربت شهر ،
میهمانانی ناخوانده ،
گیج ، گم ، سرگردان ،
رانده ،
وامانده .
وشگفتا ! دردا ،
مثل این است که این بیدردان
زردپوشان را می گویم ...
{ اینک آن لحظه که باید گفت .
اینک آن لحظه که باید عریان گفت .
شعرخوب
مثل دیدن عریان است .
آه اما من
با حروف سربی پیمانی دارم ،
و حروف سربی
دیرگاهی است که از عریانی می ترسند .
باز گویا باید
گفتنم مثل نگفتن باشد .
باز باید درصندوق خیالم را بگشایم
وببینم در آن
قامت دیدن را ، ازململ پوسیده تمثیل
گردگون پیرهنی آیا هست .
هست : }
...زرد پوشان را می گفتم :
مثل این است که این بیدردان
هم ازاین خاک نروئیدند ،
هم از این آب ننوشیدند ،
و – همانگونه که من –
هریکی برگی ازاین باغ نیند .
مرگ خودرا ،
باغ
فوج جراری از زرد می آراید .
باورم نیست ، خداوند !
خواب می بینم پنداری :
بنگر ، آن روح خزان است که با دندانهای زردش
می خندد و می آید .
لحظه ای سرخ
- که می دانی –
درراه است .
دیر یا زود
خشمی از دوزخ خواهد گفت :
- (( آتش ! ))
گل یاس غمگینی را دیدم
رسته برساقه بیداری ،
نگران در زردان .
- (( با که گویم
( می خواند و سری می جنباند )
که دلم خونین است ،
وکه می سوزم ، می سوزم ، می سوزم ازاین
که چرا چونین است
و چرا چونینند اینان ،
این خطرناکترین مسکینان ،
وحشت انگیزترین فوج ندانستن
و توانستن ... ))

اسماعیل خویی
شانزدهم آذر 1346 - تهران

.

۵ نظر:

طيبه تيموري نيا گفت...

مگر نه اينكه هرجه خورديم از باورمان بود، و ما هنوز كودك بوديم از گرگهاي عروسكي مي ترسيديم و گوسفندهاي دروغين گله هايمان را انباشته بود...

asoo گفت...

نتوستم با دقت بخونم همش این تلفن زنگ میخورد ولی حتما فردا میام اینجا
و سعی میکنم .

ابر ها را باید دوشید
اخر چرا ابرها
انها که خود زایش....

مکتوب گفت...

وحشت انگیزترین ...
تیغ دادن در کف زنگی مست !
استاد دایره (( خودی ها )) شون هر روز داره کوچکتر و کوچکتر میشه .
یه افکاری تو ذهنم هی میره و میاد : شاید این قسمت بود که ظالمان رسوا بشن و دستشون از این مرز و بوم کوتاه بشه .
شاید اگر چنین خطای تاریخی ئی رو مرتکب نمیشدند کار به اینجا نمیرسید . من دارم فکر میکنم دستاورد رشدی و بلوغ سیاسی و دموکراتیک این مردم یکباره 50 سال جلو افتاد . همینکه مردم فهمیدند میشود به این رژیم هم اعتراض کرد . میشود حرف خود را در خیابان زد . در تمام کشور ها تظاهرات به معنای براندازی و مخملی و نرم و غیره نیست . اعلام اعتراض است . حتی دیروز دیدم هنرمندان به کاهش ردیف بودجهء هنر در کشورشان اعتراض میکنند با تظاهرات . اینجا چیزی در حد توهین به مقدسات محسوب میشد .

مکتوب گفت...

چهلم نداست و من چقدر دلم برای پدرش ، برادرش میسوزد . به امید التیام داغ های روحی خانواده اش

asoo گفت...

فوج ندانستن ولی توانستن
وحشت انگیز ترین قسمت بود