.
پسر جوانی بود، داشت با یک قلم مویِ بزرگ، جدول کنار خیابان را رنگ میزد. گفتم : قبل از رنگ، گردو خاک را پاک نمیکنی؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت. مرد تنومند ی بهسرعت خودش را رساند و با صدای بمی پرسید: چیه؟ شاعرانهگیم گل کرد. پرسیدم : شما میدانید کوچهی (( راستی )) کجاست؟ گفت : نه! . گفتم حدس زده بودم.
درکشان میکنم، بالاخره، آنها هم باید نان بخورند!
.
۱ نظر:
خیلی وقتها نمیدونیم حق با کی هست و باید چه کار کنیم
ارسال یک نظر