۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

باز مرگ...



چه محزون می‌نوازد این گیتاریست فلامینکو. اوهم غمگین بوده؟ گیج و گم بوده؟ چه دلنشین مینوازد او، آن ناشناس آشنا که امروز برایم می‌نوازد، نه مثل هر روز که حس می‌کنم از عمق وجودش ناله‌ای می‌کند که به عمق وجودم می‌نشیند. این نغمه، نغمه‌ی عشق است یا غم؟ برای ما شرقی‌ها فرقی هم می‌کند؟


بچه که بودیم، وقتی کسی می‌مرد برای ما خیلی هم بد نمی‌شد. گاهی کمی عزیزتر می‌شدیم. گاهی مورد بی‌توجهی قرار می‌گرفتیم که این خود به نفع‌مان بود و به‌قول بزرگ‌ترها هر غلطی دلمان می‌خواست می‌کردیم و کسی هم حواسش نبود و یا حالش را نداشت دعوایمان کند.بزرگ‌تر که شدیم کم کم مرگ رابیشترو نزدیک‌تر احساس می‌کردیم.البته هنوز کاملا درک درستی نداشتیم و گاهی اوقات مجالس عزاداری فرصت خوبی بود برای شیطنت‌های دوره‌ی نوجوانی و گاهی هم رد کردن شماره تلفنی یا دادن شاخه‌ی گلی.


گفتند وقتی سخن در می‌ماند از رساندن پیام، موسیقی آغاز می‌شود. فکر می‌کنم من و این فلامینکو نواز ناشناس هم امشب هردو به همین نیاز داشتیم، هم‌آوایی در دوزمان و دومکان متفاوت.


و بعد مرگ آمد. با چهره‌ی زشت و کریهش. و مرگ را آرام آرام فهمیدیم، که معنیش می‌شد نبودن، نیستی، دلتنگی و جای خالی کسانی که دوستشان داشتی و دوستت داشتند. و بعد آن حس عجیبِ بی نام. و طعم گس دهان و نفسی که بالا نمی‌آید و تسلیت‌هایی که قرار بود تسلای خاطر باشند و نبودند ودیگر هیچ. و همچنان بزرگ و بزرگ‌تر شدیم و باز مرگ بود، همیشه بود، در دور یانزدیک.


هیچ وقت نفهمیدم که اول انسان بود یاهنر؟ اول هنر بود یا موسیقی؟ اما اطمینان دارم که اگر قرار بود خدا با انسان سخن بگوید حتما با زبان موسیقی حرف می‌زد، و شاید با همین نغمه‌ی فلامینکو.


آن قدیم‌ها مرگ که می‌‌آمد ، اگر آزارمان می‌داد همیشه کسی بود که سر بر شانه‌اش بگذاریم و بعدها ماخود صاحب شانه‌ای شدیم که کسی را بر خود بنشاند بی این‌که چرایش را بدانیم. و درست همان‌وقت بود که راز بزرگ را فهمیدیم ، دانستیم که آن بزرگ‌ترها هم بیش از ما چیزی از مرگ نمی‌دانستند و همه‌ی رفتارها فقط ظاهر بوده و سنت. آن‌وقت ما هم یاد گرفتیم که تسلیت عرض کنیم، بگوئیم بقای عمر شما باشد، بگوئیم خدا به شما صبر بدهد... بی این‌که معنیش را بفهمیم و کوچک‌ترین تصوری داشته باشیم از این‌که این حرف‌ها به درد بازماندگان بخورد. یک انجام وظیفه و دیگر هیچ.


برایم حرف می‌زند این فلامینکونواز آشنا، از دردهایش می‌گوید واز غم‌هایش. من گوش می‌کنم. برایم شانه‌ای می‌شود وبرایش شانه‌ای می‌شوم.


حالا مرگ دوباره آمده. این‌بارهم یک جوان، یک فرزند، یک خواهر و یک انسان و نمی‌دانیم چرا و نمیدانیم باید چه بگوییم. فقط تلاشی برای این‌که شانه‌ای باشی برای کسانی که دوستش داشتند و دوستشان داشت.و دیگر هیچ.

.

۳ نظر:

امیر جوادی گفت...

در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
ما برون زمان ایستاده ایم با دشنه ی تلخی در گرده های مان.
در مردگان خویش نظر میبندیم با طرح خنده ئی و
نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ خنده ئی.


شانه ام همراهت.

ناشناس گفت...

سلام . می خواستم بهتون تسلیت بگم . نه از روی انجام وظیفه .
نه به عنوان کسی که بتونه ذره ای از ناراحتی شما کم کنه .
به عنوان یه همدرد .
به عنوان کسی که طمع تلخ این طور بلاهای ناگهانی رو چشیده و هنوز هم می چشه ...

سیاه مشق گفت...

سلام

تسلیت میگم.از خدا میخواهم به شما و همه نزدیکانشان صبر بدهد.
خوشبختانه تا به حال مرگ عزیز نزدیکی‌ را تجربه نکردم ولی‌ همیشه از آن روز میترسم.