۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

اگر((شاملو)) فقط یک کمی صبر می‌کرد...

.
حتما من یک چنین شعری می‌گفتم:
((ماهی))

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلب من
این‌گونه گرم و سرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین،

احساس می‌کنم
در هر کنارو گوشه‌ی این شوره زارِ یاس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

***

آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکه‌هایِ آینه لغزیده توبه تو!
من آبگیرِ صافی‌ام، اینک به سحرِ عشق،
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!
***
من فکر می‌کنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می‌کنم
در چشم من
به آبشرِ اشکِ سرخ‌گون
خورشیدِ بی غروبِ سرودی کشد نفس،
احساس می‌کنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدار باشِ قافله‌ای می‌زند جرس.

***

آمد شبی برهنه‌ام از در
چو روحِ آب
در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه
من بانگ برکشیدم از آستانِ یاس:
<<-آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!>>
.
.
احمدشاملو
1338
.


۲ نظر:

شاپرک گفت...

گاهی دردم میگیره از خوندن این شعرها

شاپرک گفت...

من آبگیرِ صافی‌ام، اینک به سحرِ عشق،
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!



و عاشق این بخش بودم