.
..........
انسان زاده شدن تجسدِ وظیفه بود:
توانِ دوست داشتن و دوست داشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توان گریستن ازسُویدای جان
توانِ گردن بهغرور برافراشتن در ارتفاع شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ بهدوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهاییِعریان
.
انسان
دشواری وظیفه است.
.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را بهجان در برکشم
هرنغمه و هر چشمه و هرپرنده
هربَدرِ کامل و هر پگاهِ دیگر
هر قله و هر درخت و هرانسانِ دیگر را.
.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم
دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
درِ کوتاهِ بی کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر!-
.
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
بهوداع
فرا پُشت مینگرم:
.
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
.
بهجان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
..........
انسان زاده شدن تجسدِ وظیفه بود:
توانِ دوست داشتن و دوست داشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توان گریستن ازسُویدای جان
توانِ گردن بهغرور برافراشتن در ارتفاع شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ بهدوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهاییِعریان
.
انسان
دشواری وظیفه است.
.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را بهجان در برکشم
هرنغمه و هر چشمه و هرپرنده
هربَدرِ کامل و هر پگاهِ دیگر
هر قله و هر درخت و هرانسانِ دیگر را.
.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم
دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
درِ کوتاهِ بی کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر!-
.
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
بهوداع
فرا پُشت مینگرم:
.
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
.
بهجان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر