سالها پیش رفته بودیم شیراز، در مقبرهی حافظ یک نفر راهنما داشت توضیح میداد که بعد از مرگ حافظ، بزرگانِ اجازهی دفن او را در گورستان عمومی ندادهاند و بهناچار حافظ را در گورستان دورافتادهای که مخصوص فقرا و بیکسان بوده دفن کردهاند و حافظیهی امروز همانجاست که قبلا گورستان بینام و نشانها بوده. عجیب اینجاست که امروز بهجز تاریخدانان، کسی اصلا نمیداند که این بزرگان زمان چه کسانی بودهاندو سرنوشتشان چه شده.
من هیچوقت نفهمیدم که این داستان درست است یانه، اما ((خیلیها)) در ((خیلی)) از نقاط تاریخ ((خیلی)) فکرها کردهاند که درست نبوده و ...
وقتی شنیدم مراسم بزرگداشت شاملو بهدلایلی که من نفهمیدم برگزار نشده و ظاهرا آیدا را هم بهآنجا راه ندادهاند، تعجب زیادی نکردم چون از روزبرگزاری مراسم دفن هرساله همین اوضاع به اشکال مختلف تکرار شده و با شکستن سنگ قبر و سایر مزاحمتها تکمیل شده. اینکه در زمان حیات شاملو همهی مزاحمتهای ممکن برای او ایجاد میشد تاحدی که کیهان او را متهم به قتل هم کرد و(بهقولِ روزنامهها) از سویِ دیگر انواع و اقسام مثلا محققین مواجب بگیردولتی در نقدهایشان انواع و اقسام اتهامهای هنری و غیر هنری را به او میزدند، یک طرف و اینکه حالا و هنوز پس از گذشت ده سال هنوز این قصهها ادامه دارد نشان دهندهی این است که یک((چیز)) هایی در یک جاهایی میلنگد. به تازگی هم یک جایی خواندم که یک نفر از این محققین جدید تازه کشف کرده که شاملو دائم سرقت هنری هم انجام میداده!!!
حالا اینها چرا از آدمی که یکجا " دزد،کلاهبردار،قاتل، بیسواد،سارق هنری و غیره..." بوده اینقدر میترسند خودش جای سوال دارد.
البته درست که فکر کنی متوجه میشوی که حافظ و شاملو و عارف قزوینی و مولوی و ویکتور خارا و چخوف و دهخدا و نیما و رومن رولان و غیره و غیره همگی یک ((چیزی)) شان میشده...
.
۱ نظر:
حکایت این است که گاهی بعضی از موجودات ( انسان نیستند که) از سایه ی خودشان هم میترسند.
حکایت این است که واقعا مرده ها ترسناک ترند یا زنده ها؟
ارسال یک نظر