.
نشستهايم به انتظار كه كي خبر ميرسد. انگار عادت كردهايم. داريم عادت ميكنيم.
.
وقتي كه بچه بوديم همه چيز را با سكون ميديديم، آقاي جعفري پيراست؟ خب بايد پير باشد، اين آقا از اول پير بوده و پير خواهد ماند. خانم حسيني جوان بود و جوان ميماند. اصلا نميديديم حركت زمان را و در تصورمان نبود اين همه تغيير و اين همه رفتن و آمدن را. كوچكتر ها كوچك بودند و ميماندند و بزرگترها مثل شاخههاي قطور درختان پير در جايشان ثابت بودند. پسرعموي مادرمان را سالهاي سال با همان شكل و شمايل ميديديم و به ذهنمان هم خطور نميكرد كه اين فقط بيدقتي ماست كه چنين ميپنداريم.
.
بچه كه بوديم خيلي از بزرگترها برايمان ابهتي خاص داشتند. گردنهاي افراشته و مغرور، صداهاي بم و حرف زدن شمرده از مهمترين مشخصات اشخاص برازندهاي بود كه ميتوانستيم در دور و برمان ببينيم و اميدوار باشيم كه در بهترين حالت ممكن ماهم كسي بشويم مثل آنها.
.
بزرگتر كه شديم ديدگاهمان تغيير كرد. ديگر هيچ چيز ثابت نبود، دنيا بود و ما، ما بوديم و دنيا و آدمهايي كه ديگر اهميت سابقشان را برايمان نداشتند. آقاي جعفري پيرتر شده بود، خانم حسيني هم پا بهسن گذاشته بود. آثار كندي را كاملا در حركات پسر عموي مادري احساس ميكرديم. بله، دنيا بود و ما، ما بوديم و دنيا. دنيايي كه فقط ما ميفهميدمش و ديگران- آن بزرگترهاي پرابهت قبلي– حالابرايمان فقط مشتي افراد عادي بودند كه انگار صرفا براي اينكه ما تنها نباشيم و حوصلهمان سرنرود وجود داشتند. اطمينان داشتيم كه در حال فتح جهان و تاريخ و همهي معاني ممكن هستيم. حقيقت كه خيلي هم سطحش بالا بود فقط و فقط به ذهن و فكر ما ميرسيد و ديگران – همان فرسودگان – قادر نبودند چيزي از ذهنيات ما و واقعياتي را كه بهدست مبارك ما آشكار شده بود را درك كنند.
.
نشسته ايم به نظاره كه خبر كيميرسد. انگار بيرگ شدهايم. كاش بيرگ بوديم.
.
پا كه بهاجتماع بگذاري، خودش باتو سخن ميگويد. معمولا هم حرفهاي قشنگي برايت ندارد. براي ما هم سخن گفت،حكايتها داشت برايمان. حكايتهايي كه اصلا زيبا نبود. حجاب غرورمان كه كنار رفت – دوباره- بزرگانمان را ديديم. همان سخت كوشاني كه از ميان طوفانهاي بزرگ عبور كرده بودند تا بتوانند آرامش را ايجاد كنند. حالا ديگر قدرشان را ميدانستيم. برايمان عزيزتر شده بودند. تازه درك ميكرديم كه چه زحمتها و مرارتهايي را متحمل شده بودن تا ما، در كنارشان رشد كنيم. تازه متوجه ميشديم كه چقدر دين بهگردنمان دارند و چقدر دوستشان داريم.
.
زمان گذشت و حالا ما در همان جايگاه قرار داشتيم و كودكاني نوپا كه با ترديد نگاهمان ميكردند. جواناني كه فكر ميكردند فقط دنيا هست وآنها، فقط آنها هستند و دنيا. و ما، در سكوت نگاهشان ميكرديم و وقتي روي برميگردانديم، پدرانمان را ميديديم كه چندين گام جلوتر از ما بهآهستگي بهپيش ميروند و با آميزهاي از وحشت و عشق و حسرت درميافتيم كه چقدر دوستشان داريم و چقدر نيازمندشان هستيم.
.
بازگشتي در كار نبود، آغوش گرم و اطمينان بخشي كه اين خردمندان هميشه برايمان آماده داشتند ديگر در دسترسمان نبود. حالاما بوديم كه بايد بر روي جوانانمان آغوش بگشاييم و تيره روزيهايشان را با حرفي پندآموز يا سخني محبت آموز تخفيف بدهيم. قرار بود ما ستوني باشيم براي تكيهي فرزندانمان، حال كه خود تكيهگاهي ميطلبيديم براي تنهايهايمان. و چقدر عجيب بود كه اين بزرگان سالخورده هنوز هم برايمان مهم بودند و سرسخت و استوار. حالا غم غربت را در هر لحظه احساس ميكرديم و نگاهمان هميشه رو به سوي آنها داشت.
.
نشستهايم با نگاهي ثابت و خيره كه كي نوبتش ميرسد. كه كي نوبتمان ميرسد.
.
باز ما بوديم و آنها كه حالا ديگر فقط يادگارهايي بودند از گذشتههاي رويايي ما، سايههايي از هرآنچه در ذهن داشتيم ازاين بزرگ، از پدر!
.
حالا نشستهام بهانتظار كه خبر كيميرسد، انگار بي رگ شدهام، حتما بيرگ شدهام. مگر ميشود همين حالا، همينجا يك كسي بيايد و بگويد تو رفتي، ومن باشم و ادامه بدهم؟ من باشم و تو نباشي؟
.
دوست داشتم باتو بگويم كه دوستت دارم، دوست داشتم ميتوانستم درآغوشت بگيرم، در آغوشت آرامش را و امنيت را و شادي را جستجو كنم.
.
نشستهام به انتظار تاكي برايم بگويند كه من تنهايم.
.
نشستهايم به انتظار كه كي خبر ميرسد. انگار عادت كردهايم. داريم عادت ميكنيم.
.
وقتي كه بچه بوديم همه چيز را با سكون ميديديم، آقاي جعفري پيراست؟ خب بايد پير باشد، اين آقا از اول پير بوده و پير خواهد ماند. خانم حسيني جوان بود و جوان ميماند. اصلا نميديديم حركت زمان را و در تصورمان نبود اين همه تغيير و اين همه رفتن و آمدن را. كوچكتر ها كوچك بودند و ميماندند و بزرگترها مثل شاخههاي قطور درختان پير در جايشان ثابت بودند. پسرعموي مادرمان را سالهاي سال با همان شكل و شمايل ميديديم و به ذهنمان هم خطور نميكرد كه اين فقط بيدقتي ماست كه چنين ميپنداريم.
.
بچه كه بوديم خيلي از بزرگترها برايمان ابهتي خاص داشتند. گردنهاي افراشته و مغرور، صداهاي بم و حرف زدن شمرده از مهمترين مشخصات اشخاص برازندهاي بود كه ميتوانستيم در دور و برمان ببينيم و اميدوار باشيم كه در بهترين حالت ممكن ماهم كسي بشويم مثل آنها.
.
بزرگتر كه شديم ديدگاهمان تغيير كرد. ديگر هيچ چيز ثابت نبود، دنيا بود و ما، ما بوديم و دنيا و آدمهايي كه ديگر اهميت سابقشان را برايمان نداشتند. آقاي جعفري پيرتر شده بود، خانم حسيني هم پا بهسن گذاشته بود. آثار كندي را كاملا در حركات پسر عموي مادري احساس ميكرديم. بله، دنيا بود و ما، ما بوديم و دنيا. دنيايي كه فقط ما ميفهميدمش و ديگران- آن بزرگترهاي پرابهت قبلي– حالابرايمان فقط مشتي افراد عادي بودند كه انگار صرفا براي اينكه ما تنها نباشيم و حوصلهمان سرنرود وجود داشتند. اطمينان داشتيم كه در حال فتح جهان و تاريخ و همهي معاني ممكن هستيم. حقيقت كه خيلي هم سطحش بالا بود فقط و فقط به ذهن و فكر ما ميرسيد و ديگران – همان فرسودگان – قادر نبودند چيزي از ذهنيات ما و واقعياتي را كه بهدست مبارك ما آشكار شده بود را درك كنند.
.
نشسته ايم به نظاره كه خبر كيميرسد. انگار بيرگ شدهايم. كاش بيرگ بوديم.
.
پا كه بهاجتماع بگذاري، خودش باتو سخن ميگويد. معمولا هم حرفهاي قشنگي برايت ندارد. براي ما هم سخن گفت،حكايتها داشت برايمان. حكايتهايي كه اصلا زيبا نبود. حجاب غرورمان كه كنار رفت – دوباره- بزرگانمان را ديديم. همان سخت كوشاني كه از ميان طوفانهاي بزرگ عبور كرده بودند تا بتوانند آرامش را ايجاد كنند. حالا ديگر قدرشان را ميدانستيم. برايمان عزيزتر شده بودند. تازه درك ميكرديم كه چه زحمتها و مرارتهايي را متحمل شده بودن تا ما، در كنارشان رشد كنيم. تازه متوجه ميشديم كه چقدر دين بهگردنمان دارند و چقدر دوستشان داريم.
.
زمان گذشت و حالا ما در همان جايگاه قرار داشتيم و كودكاني نوپا كه با ترديد نگاهمان ميكردند. جواناني كه فكر ميكردند فقط دنيا هست وآنها، فقط آنها هستند و دنيا. و ما، در سكوت نگاهشان ميكرديم و وقتي روي برميگردانديم، پدرانمان را ميديديم كه چندين گام جلوتر از ما بهآهستگي بهپيش ميروند و با آميزهاي از وحشت و عشق و حسرت درميافتيم كه چقدر دوستشان داريم و چقدر نيازمندشان هستيم.
.
بازگشتي در كار نبود، آغوش گرم و اطمينان بخشي كه اين خردمندان هميشه برايمان آماده داشتند ديگر در دسترسمان نبود. حالاما بوديم كه بايد بر روي جوانانمان آغوش بگشاييم و تيره روزيهايشان را با حرفي پندآموز يا سخني محبت آموز تخفيف بدهيم. قرار بود ما ستوني باشيم براي تكيهي فرزندانمان، حال كه خود تكيهگاهي ميطلبيديم براي تنهايهايمان. و چقدر عجيب بود كه اين بزرگان سالخورده هنوز هم برايمان مهم بودند و سرسخت و استوار. حالا غم غربت را در هر لحظه احساس ميكرديم و نگاهمان هميشه رو به سوي آنها داشت.
.
نشستهايم با نگاهي ثابت و خيره كه كي نوبتش ميرسد. كه كي نوبتمان ميرسد.
.
باز ما بوديم و آنها كه حالا ديگر فقط يادگارهايي بودند از گذشتههاي رويايي ما، سايههايي از هرآنچه در ذهن داشتيم ازاين بزرگ، از پدر!
.
حالا نشستهام بهانتظار كه خبر كيميرسد، انگار بي رگ شدهام، حتما بيرگ شدهام. مگر ميشود همين حالا، همينجا يك كسي بيايد و بگويد تو رفتي، ومن باشم و ادامه بدهم؟ من باشم و تو نباشي؟
.
دوست داشتم باتو بگويم كه دوستت دارم، دوست داشتم ميتوانستم درآغوشت بگيرم، در آغوشت آرامش را و امنيت را و شادي را جستجو كنم.
.
نشستهام به انتظار تاكي برايم بگويند كه من تنهايم.
.
۲ نظر:
چقدر این پست مرا یاد پدر سامون انداخت و خود سامون در روزگار سپری شده مردم سالخورده. پسربچه ای که پا به پای پدرش پیر می شد از بس که او را دوست داشت.
تجربه تان را کاملا درک می کنم. اتفاقی ست که برای خود من هم افتاده و درست همان وقت بود که فهمیدم جوانی و کودکی را پشت سرگذاشته ام. از صمیم دل آرام باشتان می گویم.
پ ن: سپاس از توجه تان به نوشته های دمادم. فید وبلاگ را میگذارم تا چنانچه اشتراک گودر دارید از آن استفاده نمایید.
http://damadamm.wordpress.com/feed/
سپاس
چند وقتی است که من هم هراس از دست دادن دارم . هراس تنها شدن . هراس اینکه یکباره چشم باز کنم و نبینم عزیزان گرام را . گاهی این هراس آنقدر غالب می شود که نفسم بالا نمی آید. گاهی احساس دلتنگی می کنم از فکر از دست دادن ها. و هیچ باورم نمی شود که باید من هم چون کوه باشم برای کوچکترها. شاید به نسل ما فقط جاری شدن و رود بودن را آموخته اند نه کوه بودن را . شاید.
ارسال یک نظر