۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

پدران و فرزندان(2)

.
نه كرد هستم و نه اهل سنندج اما اين شهر را خيلي دوست دارم. اين دوست داشتن به گذشته‌ها برمي‌گردد و خاطرات زيبايي كه هميشه از اين شهرو مردمانش داشته‌ام. اين بار اما براي مراسم عزاداري يكي از بستگان رفتيم. همان كه درچند پست قبل گلايه كرده بودم نبودنش را.
سنندج هم دارد عوض مي‌شود، توسعه‌ي فضاهاي مسكوني شهر و ساخت و سازي كه در همه جاي شهر و حتي روي كوه‌ها و تپه‌ها در جريان است روزبه‌روز چهره‌ي غريبه‌تر و مدرن‌تري را نشانمان مي‌دهد.(( آبيدر)) اما همچنان استوار است و بر روي شهر لبخند مي‌زند. و اين مجسمه‌ي ميدان اصلي شهر كه ساخت استاد دوست داشتني ((هادي ضياالديني)) است و هميشه دوستش داشتم.
مراسم عزاداري به‌آرامي و بر طبق سنت‌ها برگزار شد. همه نقششان را مي‌دانند، خوب هم مي‌دانند. البته زندگي پرفشار شهري اثرش را حتي در مجالس و مراسم اين‌چنيني هم نشان مي‌دهد.
مراسمي كه در طول تاريخ زندگي اين مردم و به‌علت همدردي كردن و ياري دادن به صاحبان عزا به‌وجود آمده و حتما هم در زمان خودش اثر گذار بوده است، امروزه فكر مي‌كنم كم كم درحال تبديل شدن به يك شكنجه مي‌باشد. مي‌دانم كه اصرار خاصي دارند براي انجام  سریع مراسم تدفين ( كه به‌همين علت هم ما به‌اين مراسم نرسيديم) در واقع فاصله‌ي لحظه‌ي فوت تا تدفين چند ساعتي بيشتر نيست و خوشبختانه وجود ترافيك كم حجم به اين سرعت كمك مي‌كند. بعد آشناها مي‌آيند به تسليت. امروز اين مراسم خيلي خلاصه شده و آن حجم و تركيب كامل گذشته را ندارد با اين وجود و خصوصا براي كساني كه ساكن تهران باشند كمتر قابل باور و قابل تحمل است. تا سه روز آقايان در مسجدي كه تعيين شده از ساعت ده صبح تا دوازده و بعدازظهرها از ساعت سه تا پنج حاضر مي‌شوند و بعد از مسجدهم درخانه‌ي محل عزاداري تعداد زيادي مراجعه مي‌كنند. اين آمدن و رفتن‌ها تا حدود يازده شب ادامه پيدا مي‌كند و بعد باز فردا و فردا!!!
روز سوم زن‌ها صبح زود به سرِ مزار مي‌روند و بايد قبل از اذان صبح حتما گورستان را ترك كنند. بعد از ظهر هم باز زن‌هايي كه به گورستان رفته‌اند بايد قبل از اذان مغرب از ‌آن‌جا خارج شوند. و پس از اذان مردها هستند كه براي انجام مراسم به گورستان مي‌روند. اين ازدحام چند روزه واقعا براي خانواده‌ي فرد متوفي طاقت‌فرساست و به‌طوري كه متوجه شدم حالاتخفيف پيدا كرده و قبلا همه‌ي اين آمدو شدها در طول يك هفته انجام مي‌شده آن‌هم تمام روز !
رفتیم و باغ‌چه‌ای را دیدیم که بارها و بارها برایمان میوه چیده بود و شسته بود و به‌عنوان توشه‌ی راه برگشت به تهران، همراهمان کرده بود. حالا خودش دیگر نبود و این باغچه بدون حضورش حتما نابود خواهد شد، نه‌اینکه بازماندگان نخواهند نگهش دارند بلکه بیشتر به‌این دلیل که کسی دیگر تاب و توان و طاقتش را ندارد که هر روز به شکل منظم زمانی را به رسیدگی اختصاص بدهد. گفتند که در چند روز آخر برای تقویت روحیه ، به ‌او گفته بودند که: بلند شو برویم گل‌ها منتظر آب هستند. پاسخ داده بود که"صاحبِ گل دیگر توان ندارد".
به هر حال او رفت و با خود بخشی از تاریخ زندگی ما و سهمی از هویتمان را برد. حالا دیگر فقط باید گفت یادش گرامی باد، دلمان برایش تنگ می‌شود.
.


۳ نظر:

پیر فرزانه گفت...

چقدر این روزها گل های منتظر فراوان شده اند و باغبانهای کم توان فراوان تر . چقدر این روزها زوال باغچه ها نزدیک شده است و سکوت باغبان ها نزدیکتر . چقدر تلخ شده اند این روزها و چقدر غمگین شده ایم ما. خدایش بیامرزد دوست گرامی تان را.

شاپرک گفت...

چه دردناک نوشتی. نگرانت شده بودم. حالا فهمیدم کجا بودی. متاسفم

پیرفرزانه گفت...

سلام آقای صادقی عزیز
به تیر غیب گرفتار شدم و ناگزیر به کوچ . به همسایگی تان آمدم با همان نام در بلاگر.
همواره مفتخرم به دوستی ارزشمند شما و آرزوی دیدارتان را داشته ام همیشه.
یاورم باشید که دلگرمم به یاری دوستان و همراهان. ممنون.