۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

در باره فیلم ماهی بزرگ Big Fish

مدتی پیش قرار بود در کنار چند دوست نظراتمان را درمورد فیلم Big Fish به‌اشتراک بگذاریم. من این یادداشت را برای آن جلسه تهیه کردم. حالا که مسیر آنفولانزا مرا به نوشتن در مورد فیلم کشاند، بد نیدیم که این نوشته را در اینجا بگذارم.

در باره فیلم ماهی بزرگ Big Fish


زندگی رویا نیست
زندگی زیباییست
می‌توان
بر درختی تهی از بار زدن پیوندی
می‌توان
در دل این مزرعه خشک و تهی بزری ریخت
می‌توان
از میان فاصله‌ها را برداشت

اما ماهی بزرگ
حکایت ماهی‌های کوچکی که راضی به کوچک بودن خود نیستند وتلاش می‌کنند برای بزرگی و بزرگی کردن. یکی مانند آن ماهی سیاه کوچولوی ما، - مای جهان چندمی عقب مانده‌ی چه و چه - و آخر و عاقبتش می‌شود مرگ و خون وآتش، و یکی هم مثل ادوارد بلوم که زندگی معمولی یک آدم معمولی طبقه متوسط را با رنگ آمیزی درخشانی از شعرو شور و نشاط  روشنی می‌بخشد.
گفته‌اند که قرار بوده فیلم را اسپیلبرگ بسازد که فرصتش را نیافته – شاید رفتن ئی تی را برای مایی که سالهاست در انتظارش هستیم جبران کند - و قرار بوده جک نیکلسون در نقش ادوارد بازی کند که اگر این کار را می‌کرد برای من یکی ادامه‌ای بود بر زندگی آن دیوانه‌ای که اسارتش را تحمل نداشت ومی‌خواست که قفسش را بشکند و به سوی نور بگریزد.
ادوارد هرچه هست، دیوانه نیست – از قضا نامش هم بی‌اختیار آدم را به یاد آن یکی یعنی (( ادوارد دست قیچی)) میاندازد.
ادوارد پسری است کاملا عادی، همچنان که رشد می‌کند و پا به دوران بلوغ و نوجوانی می‌گذارد،
هیچ واقعه عجیب، غیر عادی و برجسته‌ای در زندگیش پیش نمی‌آید. ازدواج می‌کند و از بدحادثه تقریبا هم‌زمان به خدمت سربازی می‌رود و در جنگ ناخواسته‌ای درگیر می‌شود.
وقت برگشتن با جامعه‌ای روبرو می‌شود که اصلا سهمی برایش کنار نگذاشته، بنا براین خود به تقلا برمی‌خیزد و شغل فروشندگی سیار را انتخاب می‌کند و از این به بعد زندگیش می‌شود سفرهای یکنواخت و مشابه به شهرهای مختلف و طبیعتا دوری از خانواده و بخصوص همسر محبوبش.
حال با یک زندگی تکراری مواجهیم که قرار است بدون هیچ معنایی ادامه داشته باشد تا انتها...
اما اینجا یک میل شدید( که نمی‌دانم ارادی است یا غیر ارادی) مسئله را تغییر می‌دهد.
ادوارد بجای اینکه مثل آن همشهری معروف((کــین)) برای به‌دست آوردن همه چیز( یا تقریبا همه چیز) تقلا کند و به قیمت نابودی بسیاری از چیزها و از دست دادن نزدیکان و محبوبانش تنها و خالی بماند، قدم در راه دیگری می‌گذارد و شروع می‌کند به تغییر دادن واقعیاتی که ممکن است تلخ و ناخوشایند باشد. این تغییرات البته آنقدر واضح و آشکار است که قرار نیست کسی را گول بزند اما.... اما کمی اغراق، کمی غلو، کمی زینت بخشی  وتغییرات مختصر در واقعیات روزمره که به کسی آسیبی نمی‌رساند....!
پس شروع می‌کند به دیدن و تعریف کردن واقعیات از دیدخودش  . یادمان نرود که تحریفی درکار نیست، تقریبا اثری از قلب واقعیات نمی‌بینیم.
در این روایت جدید از زندگی ادوارد ، همه چیز روشن و درخشنده است، همه کس خوشحال است ( غیر از یک نفر) هیچ کس بیمار نمی‌شود( غیر از یک نفر)  وهیچ کس نمی‌میرد ( غیر از همان یک نفر).
ادوارد تواناست، کاملا توانا به حدی که وقتی اراده می‌کند حتی می‌تواند یک شهر را بخرد و نوسازی کند. اما برای شخص خودش تلاشی نمی‌کند ( حتی خانه‌ی مورد استفاده‌اش را هم کسی هدیه داده).

برای هر چیزی حکایتی دارد. هیچ شخص یا شیئی در روایات او بی‌خود و بی جهت به وجود نیا مده و انگارهمه چیز نقشی دارند در زیباتر کردن زندگی.
ادوارد قهرمان است اما هیچ وقت از این قهرمانی استفاده فردی نمی‌کند.
درخشندگی خاطرات ادوارد به همه اطرافیان سرایت می‌کند. همه از دیدن خودشان در آینه ای که ادوارد در مقابلشان می‌گذارد لذت می‌برند بارها و بارها و در طی سالیان طولانی ، خاطراتش را می‌شنوند و دوستش دارند. همسرش بیش از هرکس به‌او نزدیک است و قطعا بیشتر از دیگران این خاطرات را شنیده و لی باز لذت می‌برد و به او احترام می‌گذارد، همچنانکه حتی پزشک خانوادگی به صراحت اعلام می‌کند که روایات ادوارد را به واقعیات عادی و روزمره ترجیح می‌دهد. و این آخری یعنی همسر ویل که کاملا از شنیدن این شکل  ازروایات خوشحال وراضی است و آن را رمانتیک می‌نامد.( البته دیالوگ اصلی در این مورد در نسخه دوبله شده فیلم حذف شده) .
در این بین اما ویل پسر ادوارد که طبق آرزوی او می‌بایست ادامه دهنده راه و نوع نگاه پدر باشد در جهت انکارش بر میاید. از وضعیت پدرش شرمنده است و دوست دارد به اصطلاح خودمان پدرش را
(( افشا )) کند.
پدر بر همسان بودن هردو تاکید دارد و می‌گوید: ما هردو قصه گو هستیم، من تعریف می‌کنم و تو می‌نویسی...
این نوع نگاه کاملا از نظر ویل مردود است. او می‌خواهدد که همه چیز منطقی و واقعی و طبق عرف و عادت باشد. او هیچ گاه پدرش را نشناخته و پدر نیز از این نظر کمکی به او نمی‌کند. حالا که خودش در حال پدر شدن است می‌خواهد که این روایات را دور بریزد و به واقعیت واقعا موجود بازگردد.
او تا به آنجا پیش می‌رود که تصمیم می‌گیرد چهره خبیث و خیانت‌کار پدر را رسوا کند و پرده از ارتباط پنهانی او با زنی و یا زنانی بردارد و اینجاست که تازه پی می‌برد  به نکات و نقاطی که همیشه از دیدنشان ناتوان بوده.  و بخصوص به پاکی پدرش. ( صحنه دعوت دخترک از ادوارد برای ماندن و اعتراف ادوارد به اینکه تنها زن زندگیش همسرش است و مایل به خیانت نیست هم در فیلم دوبله شده موجود ، سانسور شده.)

در بازگشت از سفر اکتشافی، ویل به آخر راه می‌رسد، اینجا باید انتخاب کند، بین آنچه واقعی‌است و شاید خیلی هم خوشایند نباشد و آنچه توسط پدربه نمایش گذاشته شده و اطرافیان هم پذیرایش هستند و ویل این دومی را انتخاب می‌کند و خود جزئی از بازی می‌شود.

سکانس باشکوه عروج پدر و بازگشتش به طبیعت و حضور همه اشخاص موثر و برجسته داستان ،  در این جشن ، با طراحی و اجرای ویل است که واقعیت می‌یابد و اجرا می‌شود. حالا او خود، یک قصه گوشده  است.
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین

احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین
اما خبر خوب را در آخر قصه متوجه می‌شود و متوجه می‌شویم: همه اجزائ داستان واقعی هستند و تنها و تنها تغیراتی اندک در واقعیت وجودیشان داده شده برای زیباتر کردن روایات. از دوقلوها ی به هم نچسبیده ) در نسخه اصلی و روایات ادوارد این دوقلوها دوسر هستند با یک بدن)گرفته تا مرد غول پیکر و شاعری که گانگستر شد و عاقبت از وال استریت سر درآورد.
بنظر من زیباترین شخصیت فیلم آن دختر کوچکی است که مبدل شده به یک جادوگر بی ‌آزار و دانا و در واقعیات هم تدریس هنر می‌کند. و زیباترین سکانس‌های فیلم یکی در مزرعه بزرگ گل نرگس‌هایی است که به جادوی عشق از پنج ایالت فراهم شده و می‌شود صحنه‌ای برای کتک خوردن و تطهیر ویل و بستری برای عشق دو عاشق جوان.
و دیگری سکانسی که کارل ( همان مرد غول پیکر که قرار بوده آدم‌ها را بخورد) خانه دختر جوان را با زور بازو تعمیر میکند.
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پ ن: در شهر اسپکتر مردی در پیاده رو شهر بر روی یک صندلی نشسته و بانجو می‌نوازد. بنظر می‌رسد که او (( رابی ویلیامز- هنرپیشه فیلم‌های کودکان و نوجوانان باشد))
متشکرم از تیم برتون برای این فیلم خوب . و متشکرم از دوستان برای معرفی این اثر زیبا.



۱ نظر:

Damon گفت...

سالگشت نوروز باستان را به شما دوست عزیز و تمام پارسی زباننان ِ دنیا تهنیت گفته و ‌ آرزومند شادکامی و بهروزی برای همه ء میهندوستان را دارم
دوستدار شما، دامون