.
مردی زبادِ حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست
آن، ننگ را گزید و سپر ساخت
وین، نام را بدونِ سپر خواست.
.
***
.
ابری رسید پیچان پیچان
چون خِنگ ِ یالاش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکب باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوک تپه، نالان نالان
لرزید و پاگشاد و فرو ریخت
وآن شوخ بوته، پُرتپش از شوق،
پیچید وبا بهار در آمیخت.
پَرچینِ یاوه مانده شکوفید
وآن طبلِ پُر غریو فروکاست.
مردی زبادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست.
.
احمدشاملو
1338
۳ نظر:
اتفاق بجایی بود :)
مرسی
اتفاق بجایی بود :)
مرسی
اتفاق بجایی بود :)
مرسی
ارسال یک نظر