.
سلام
من آمدم. من آمدم که دوباره بنویسم. آمده بودم که نبودنم را جبران کنم. که در زیر پست قبلی، دوستی خبر از درگذشت یک شخصیت ادبی داده بود. خیلی ساده نوشته که:" ... ناباورانه است ولی مهدی سحابی(مترجم کتاب بزرگ پروست) درگذشت".
چقدر داریم عادت میکنیم به این خبرها، و چقدر سخت است باور این که زایشی درکار نیست و یا کمتر درکار است. این دوستان از تمام ابزارهای باغبانی فقط قیچی و تبر را میشناسند و اوج هنرشان در هرس کردن دستههای بزرگ گل است. و این میان اگر گلی، بوتهای چیزی به صورت خودرو هم متولدشود و رشد کند باید خیلی شانس داشته باشد که ((دَم قیچی)) نشود.
به هرحال آمدم. رفتنم معنای بدی نداشت. گرفتاریهای شخصی و در گیریهای شغلی دست به دست هم دادند تا مدتی نباشم و دلم برای اینجا و دوستانم و خودم تنگ بشود.یک روز درسحرگاه متوجه میشوی که یک چیزهایی تغییر کرده و یا یک چیزهایی را گم کردهای یا از تو دزدیده شده.
مدتی پیش یک روز درست به همان شکل - اما این دفعه درساعت دو بعد از ظهر- پیکی میاید و میگوید که دوساعت برای خالی کردن صندلیت وقت داری. و اینطوری است که آدم میشود( آدم بیکار). بعدکه کار جور میشود، خانه عوض کردن و اسباب کشی و زجر فراوان این قضایا. خلاصه تا خودت را پیدا کنی کلی وقت از دست دادی و چاره ای هم نیست.
آمدم که بنویسم از چیزهایی که از دست دادیم و از دست دادم. در هردو مورد فقط یک چیز بنظرم رسید که از قدیم گفته بودند: ...وای از آن روز که گدا معتبر شود... یا یک چنین چیزهایی. چارهای نیست که از ماست که برماست. یعنی باید صبر کرد و کار کرد و خون دل خورد تابالاخره این باغچهی کوچک ثمری بدهد.
یکی دو روز مانده به تولد نیمای بزرگ. به این مناسبت شعرهایش را گوش می کنم با اجرایی احمد رضا احمدی و صدای جادویی محمد نوری و این سطور را می نویسم. از اینکه از این طریق دوستانی تازه پیدا کردم و احساس تازگیشان را لمس کردم به خودم میبالم. برای آنکه خارج است و دلش تنگ شده برای اینجا، برای آنکه نی نیاش را احساس میکندوشاد میشود، برای آنکه پدرش را بی پرسشی و بی پاسخی دو بار ازدست داد، برای او که از غربت با شعرهایش هر از چندی شادم میکند، برای آن زنجانیِ بندر عباس نشین ف ی ل ت ر شده، ... برای آن علاف سابق که چرکنویسهایش همیشه برایم جذاب بود، برای همه و همه درود میفرستم و سلام.
همهی این حرفها برای این بود که بگویم من دوباره آمدم. فکر میکنم محمد علی بهمنی در یکی از شعر هایش چنین چیزی گفته بود:
هنوز زندهام و زنده بودنم
خاری است به چشم نامردم زوال پرست
.
شاد باشید و پایدار و برقرار
.
۲ نظر:
دوست من خوشحالم که آمدی برای من که در
غربتم آمده ای و برای دیگرانی که دلشان
برای نوشته هایت تنگ شده بود آشنا بارهاو بارها قلم اندازت را خواندم و لذت بردم راستی توهم شنیده ای که بهروز
بقائی در بیمارستان جم بستری است و شکر
که سالم است و نیاز به استراحت دارد از
مهدی سحابی خبر نداشتم جائی نخوانده بودم
و نممیدانستم آری دوست من این قطار را
سر باز ایستادن نیست
خیلی خوشحالم که برگشتید. به سیاه مشق سر بزنید برای قلم انداز نوشته است
ارسال یک نظر