.
آدم مثل یک بچهی خوب میره برای خودش یک وبلاگ درست میکنه، دلش میخواد از چیزهایی که دوست داره بنویسه و شاید دوستهای جدیدی پیدا کنه و از این حرفها. بعد اعلام میشه که در مورد خیلی چیزها اجازه نداری بنویسی، آدم میگه جهنم!!! در مورد چیزهایی مینویسم که اونهارو ناراحت نکنه ( گرچه اونها تقریبا از هرچی تو دنیا هست ناراحت میشند ) .بالاخره آدم یاد میگیره که چطوری بنویسه که پا روی دمب کسی نگذاره.
بعد یک روز صبح پا میشی و رد پای فضولها رو میبینی که مثل اینکه اومدن سرکشی یا یک کارهای دیگهای که من سر درنمیارم. واقعا تکلیف چیه؟ چطوری آدم باید به یک کسانی بگه " برید دنبالِ کارتون، اینجا هیچ خبری نیست که لازم به فضولی باشه" !!!
.
۲ نظر:
حس بدی پیدا کردم ... یک جور عجیبی شدم ... من هم دلم میخواد خیلی چیزها بنویسم اما مجبورم خیلی از آنها را در یادداشتی در کامپیوتر حفاظت کنم و هیچکدام را در وبلاگم منتشر نکنم. حس بدی به آدم دست میده...
به همه چیز عادت کرده ایم. انگار نه انگار که اتفاق بدی افتاده.اتفاق بدی می افتد.
ارسال یک نظر