۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

دردِ دل‌هاي يك كمي خصوصي

.
آدم هرچي باشه بالاخره آدمه، يك وقت‌هايي دلِش مي‌گيره، آدم ياد مي‌گيره كه بره پيش دوستش دردِ دل كنه. بعدش يك خورده سبك ميشه اما خيلي وقت‌ها حس مي‌كنه كه بار غم و غصه‌هاش رو گذاشته روي شونه‌ي اون دوست و حداقل اتفاقي كه ممكنه افتاده باشه اينه كه ناغافل ميبيني كه روحيه‌ي دوست عزيزت ريخته به‌هم و تازه ياد مشكلات خودش افتاده و حالا بايد يك جوري يه فكري بتوني براي اون بكني.
اين كه نوشتن مداوم در وبلاگ باعث آرامش روحيه‌ي آدم‌ها ميشه خودش نكته‌ي مهميه، اما خيلي هم محدوديت داره. وقتي تازه اومده باشي به خودت اجازه ميدي در هر موردي كه دلت خواست بنويسي و اصلا هم برات مهم نيست كه كسي بخونه يانه و اگر كسي خوند چه فكري در موردت ميكنه. بعد از يه مدت كم كم بيشتر با فضا آشنا ميشي و دوستاني پيدا ميكني كه براي خوندن مطالب بخصوصي كه تو هميشه داري ميان به وبلاگت سر ميزنند. حالا ديگه برات مهم ميشه كه چي بنويسي و براي كي بنويسي. و به همين دليل محدوديت‌ها بيشتر ميشند. اضافه بر محدوديت هاي سياسي و اخلاقي و غيره و غيره، حالا بايد حواست هم باشه كه اون خواننده‌هاي دايمي و اون دوستهاي نديده رو نااميد نكني. بايد مواظب باشي كه اوني كه اونور دنيا نشسته و خودش هزار جور مشكل و مسئله داره و با اين اميد مطالبت رو ميخونه كه چيز تازه‌اي توشون پيدا كنه، از لحن بد و خسته‌ي تو نرنجه و آسيب نبينه.
مثلا اگر عادت داري طنز و فكاهي بنويسي و خواننده بي‌نوا يك دفعه بياد و ببينه از صاحبخونه و اجاره و اين حرف‌ها دردِ دل كردي، چه حالي ميشه يا اون خواننده‌ي مطالب علمي كه عادت كرده آخرين اخبار رو از زبون تو بشنوه، چه حال ميشه وقتي ميبينه تو از پوشك و قيمت شيرخشك مي‌نالي. به هر صورت وبلاگ‌هاي مختلف براي آدمهاي مختلف نوشته ميشند و همه كسايي كه تو اينترنت مي‌چرخند عادت كرده‌اند كه براي خوندن چه مطلبي كجا بايد برند. پس تو هم تلاش ميكني خودت رو با اين واقعيت وفق بدي كه فقط بعضي از مطالبت رو بنويسي. حالا قصه از اول شرع ميشه يعني تازه بايد دوباره بگردي و ببيني اگر غم و غصه داشتي بايد كجا مطرحشون كني؟ اگر شنيدي كه دوست محترمت كه براش خيلي ارزش قائلي رفته و داره با كساني همكاري ميكنه كه از نظر تو كاملا مردود هستند به كجا ميخواهي شكايت كني؟ تو ميدوني كه اون قابليت‌هاي زيادي داشت و مي‌دوني كه مشكلات مالي زندگشي هم خيلي زياد بود، حالا راهي براش باز شده كه بتونه هم از قابليت‌هاش استفاده كنه و هم وضعيت زندگيش رو سرو سامون بده، اين وسط تو ميموني كه چه‌طوري بايد ارزيابي كني؟ يعني بايد محكومش كني؟ اصلا تو كي هستي كه ميخواهي قضاوت كني و بگي " آقاي فلاني، از نظر من تو محكومي، تو رفتي آب به آسياب كساني ميريزي كه دارند توي سرِ من مي‌زنند، تو براشون ابزار هاي خوب مي‌سازي، تو مجهزشون مي‌كني، نكن اين كارهارو" . اونوقت اگر ازت پرسي كه به‌تو چه مربوطه؟ چي ميخواهي بگي؟ اگر گفت پس هزينه‌هاي زندگيمو از كجا جور كنم؟ جواب چي داري؟ اگر توجيه كرد كه "اگر من نكنم، كس ديگه‌اي ميكنه" و هزارتا اگر ديگه. پس تو ميموني و كلي سوال كه كلافه‌ات ميكنه. حس ميكني يه چيزهايي دارند خورد مي‌شند. حس ميكني جوابي نداري براي اين سوال‌ها. بايد به كي‌بگي و كجا مطرح كني اين حرف‌ها رو؟
از اين طرف مشكلات معمولي زندگي يه طرف، اين كه يه رفيق صميمي ديگه بعد از بيست سال رفاقت، به‌اين نتيجه برسه كه تو براش نارفيقي كردي!!! و تو حتا فرصت نداشته باشي كه از خودت دفاع كني و توضيح بدي كه من هركاري كردم براي حفظ تو بوده، سعي كردم كه از تو مراقبت كنم و غيره و غيره . يعني يه نفري هم جرم رو كشف كردي هم محاكمه كردي و هم محكوم كردي و حالا هم داري مجازات مي‌كني؟ واقعا چه‌قدر بايد زمان ببره كه يك نفر به‌آدم اعتماد كنه؟ چه‌قدر بايد كارهايي رو بكني كه طرفت بپذيره كه باهاش صادق هستي؟ خب، تو هم راه‌هايي داري، ميتوني بگي به‌درك، ميتوني بگي اصلا نه‌من نه‌تو، ميتوني بگي من ميرم براي خودم رفيق‌هاي جديد گير ميارم. اما خودت هم باور نداري حرفت رو. قبول داري كه يه چيزهايي اين وسط مي‌شكنه؟ اين صداي شكستن فقط از دل من نيست، چيزهاي خيلي مهمتري داغون ميشه. براي ما هميشه خيلي مضحك بوده كه تو جريانات سياسي، يك آدم رو كه خودشون معرفي كردند، بزرگش كردن، بردنش به‌عرش اعلا به حدي كه روزگاري جرئت نمي‌كردي اسمش رو بدون القاب و تشريفات جايي ببري، يك دفعه ميشه ذليل و همون‌ها كه گنده ش كرده بودند حالا سعي مي كنند كه ازش يك ديو بسازند و همه چيزهاي بد رو بهش نسبت بدند و تازه تو رو متهم كنند كه چرا اسمش رو مي‌بري و چرا ازش فاصله نمي گيري و چرا محكومش نمي‌كني؟ حالا ماها ميايم تو زندگي روزمره هم همينكار رو ميكنيم، بعد از فلان سال تازه به اين نتيجه مي‌رسيم كه فلاني از اولش هم مشكل داشت و اصلا همه‌ي چيزهاي بد دنيا از اون طرف مياد!
وقتي دلت مي‌خواد گله كني كه چرا اين حرف‌ها مطرح شده، احساس بدتري بهت دست ميده،‌درست مثل اينكه آدم رو متهم كنند كه در يك مهموني فاميلي كيف دزديده،‌مطلب اونقدر حقير و زشته كه حتي دلت نمياد دفاع كني، بيشتر عصباني ميشي و غمگين. احساس مي‌كني صداي شكستن يه چيزهايي رو ميشنوي.
واقعا چرا اينجوري ميشه؟ علتش فشارهاي زمونه هست؟ علتش اوضاع روحيه‌ي بد اجتماعيه؟ مگه ميشه بيخود و بي جهت يه دفعه همه چيز به‌هم بريزه؟
.

۲ نظر:

پیر فرزانه گفت...

با همه ی حرفاتون موافقم . واقعا همه چیز بهم ریخته ، بدجوری هم بهم ریخته. و من احساس می کنم این بهم ریختگی کاملا آگاهانه است تا من و شما آنقدر گیج شویم که حتی نتوانیم بداد آن دوست و به درد این رفیق برسیم . همه ی ما تنها شده ایم . بدجوری هم تنهاییم و در هیچ فضایی هم چه مجازی و چه حقیقی این تنهایی پر نمی شود. تنها امیدوارم با دلگرمی همدیگر دلگرم شویم که براستی برای ادامه بدان نیازمندیم . موفق و پاینده باشید.

دمادم گفت...

یاد داستان روزگار سپری شده ی دولت آبادی افتادم. می پرسیدچرا؟ خودم هم سر در نمی آورم. فقط می دانم که چنان یک دفعه به اعماق زندگی پرتاب می شویم که ناگهان که چشم باز می کنیم خودمان را نمی شناسیم. اینکه از کی شروع به ترسیدن کردیم و دلهره سراغمان آمد. از کی بی خیال خیلی رفتارها شدیم. از کی ...؟ زندگی هرکس را به شکل خودش در کام می کشد. فریب کهنه ای ست یافتن دوست تازه وقتی دوستی قدیمی را از دست بدهی اما تنها شدن واقعیت تلخ و صریح همین زندگی است که هر کس را به نوعی در کام خودش می کشد. گاهی به سالخوردگی عمرزندگی هستیم.