جلسه که تموم شد همه رفتند بیرون، ازجام بلند
نشدم. با تعجب نگاهم کرد. هم رئیسم بود و هم دوستم.
پرسید: موضوعی مونده؟
گفتم :فقط
یک موضوع شخصی.
بعد توضیح دادم: ببین احساس بدی دارم، بهنظرم میرسه که وضعیت
خوبی ندارم. از صبح که بیدارمیشم حس میکنم همه دارند به حقوق من تجاوز میکنند.
از سر و صدای همسایهها گرفته تا مشکلات داخل و بیرون پارکینگ، بعدش توی کوچه وتوی
خیابون و توی بزرگراه، رانندگیهای افتضاح که همه هم انگار من رو نشونه گرفتند و راست
و چپ میپیچند جلوی من، هرکی هرموقع و هرجا که دلش خواست میایسته و حتی پارک میکنه.
مسافر سوار و پیاده میکنند و هزار جور رفتار نامناسب دیگه، اونوقت فقط کافیه که
بهشون اعتراض کنی و یا بوق بزنی، انگار پدر و پدر جدشون رو کشتی، کمترین
کارشون اینه که فحش بدند و یا سر پیچ بعدی و در اولین فرصت بپیچند جلوت. خلاصه
اگر اعتراض بکنی فقط باید شانس بیاری که سالم دربری. حالا کافیه که یک جایی یک نیش
ترمز بزنی، رانندههای پشتی چنان رفتار میکنند که فکر میکنی جنایت کردی، با
استفاده از بوق و فحش و انواع حرکات موزون دست حسابی حالت رو جا میارند و بهترین و
مودبترینشون بهت میگه (( بیفرهنگ)). یعنی در هر دوصورت چه اونها خلاف کنند و چه
من، مقصر من هستم.
سرِ کار هم همینجوریه، اگر کارم زود حاضر بشه متهم میشم به خود
شیرنی کردن و اگه دیر تموم بشه میشم ((تنبل تنبلا)). اگر دیگرون اشتباه کنند، خب
طبیعیه و بشر جایزالخطاست و این چیزها که خیلی هم مهم نیست، اگر من اشتباه کنم،
همه از هم جلو میزنند که بتونند خبر رو زودتر برسونند به رئیس مربوطه و من رو لو بدند که گند
کاری کردم. و همه اعتقاد راسخ دارند که اینجورکارها باعث میشه شرکت و تشکیلات
ضرر کنه.
اضافه کاری من از قلم میافته ولی کسر کارم رو
نمیدونم چرا هیچ وقت کسی فراموش نمیکنه.
توی خونه و فامیل هم همینجوریه. از صبح تا
شب من متهم هستم و فقط باید طبق نظر بقیه عمل کنم وگرنه (( ناسازگار))، ((غر غرو))
و هزارتا لقب دیگه به من تعلق میگیره.
همینجور داشتم ادامه میدادم که حرفم رو قطع کرد
و گفت : برو آقا دلت خوشه.
من با تعجب نگاهش کردم. اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقی داره
میافته.
دوباره گفت پاشو برو بابا... !
پرسیدم: یعنی چی؟
گفت: چندوقته که اینجوری
هستی؟
گفتم: چند هفته میشه که من... حرفم رو برید وگفت : برو بابا...!
گفتم: من نمیفهمم!
گفت: مرد حسابی من خودم پنج شیش ماهه که این احساس رو دارم و صدام در نمیاد.
تازه
موضوع دستم اومد. پرسیدم: جدی؟
گفت: خیلی هم جدی!
تصمیم گرفتم در این مورد با کسی حرف نزنم. موضوع
رو درک کرده بودم، بیشتر که فکر کردم نتیجه گرفتم که مطرح کردن این موضوع با دیگرون فقط ممکنه اونها
رو ناراحت کنه. فکر نکنم کاری از دست کسی برای من بربیاد. این احتمالا یه احساسه
ناخوشاینده که در اثر یک سری فشارهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و خانوادگی و غیره
وغیره به من دست داده و باید خودم هم
بتونم رو بهراهش کنم. بخصوص به عید و تعطیلاتش فکر کردم که میتونه این فرصت رو
پیش بیاره که بتونم یک کمی خودم رو تکون بدم. باید این یکی دوماه رو هر طوری بود سر
میکردم تا عید.
عیدنوروز خیلی چیزهاش خوبه. بخصوص دید و
بازدیدهاشو خیلی دوست دارم( گرچه فک و فامیل زیادی نداریم) ولی باز هم از اینکه
بعضیها رو بعد از یه مدت طولانی میبینم خوشحال میشم.
چند رو زپیش که مهمون
داشتیم دوستی شروع کرد برام حرف زدن، خیلی آروم و شمرده گفت: ببین، خیلی وقته میخواست
ببینمت و یک کمی باهات صحبت کنم، میدونی مطلب مهمی شاید نباشه ولی برای خودم خیلی
نگرانم و خواهش میکنم اگر میتونی کمکم کنی.
بعد ادامه داد: مدتیه که فکر میکنم
همه دارند به من اجحاف میکنند. از موقعی که از خواب پا میشم حس میکنم که....
۱ نظر:
این نوشته داستان کوتاه بود؟ واقعیت بود؟ یا داستانی بر پایه واقعیت؟
ارسال یک نظر